🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#عبورزمانبیدارتمیکند
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارتصدوهشتم
بالاخره صدف به آرزویش رسید و مهمانی برگزار شد.
درست زمانی که مادر صدایم کرد تا برای چیدن سفرهی شام کمکش کنم، عمه گوشی به دست وارد آشپزخانه شد و گفت:
–اُسوه جان این گوشیت خودش رو کشت. تا من تو اتاق نمازم رو تموم کنم صدبار زنگ زد اصلا نفهمیدم چی خوندم.
سفره را به امینه دادم و تا خواستم گوشی را از عمه بگیرم مادر از راه رسید و بشقابها را به دستم داد و گفت:
–زود ببر بچین. الان وقت تلفن جواب دادن نیست.
عمه که دید سر من شلوغ است دایرهی سبز را به قرمز رساند و موبایل را روی گوشم نگه داشت و رو به مادرگفت:
–حتما یکی کار واجب داره که تو همین چند دقیقه چند بار زنگ زده دیگه، بزار جواب بده.
با شانهام گوشی را نگه داشتم و با حرکت چشم از عمه تشکر کردم.
بعد راه افتادم طرف سفرهایی که در حال پهن شدن بود.
–الو.
–ببین بچه پر رو، من نمیدونم رفتی بهش چی گفتی که انداختیش به جون من، ولی این رو بدون که نمیزارم آب خوش از گلوت پایین بره.
دستهایم شل شدند. زود بشقابها را روی زمین گذاشتم و به طرف اتاقم رفتم. شماره را نگاه نکردم، اگر میدانستم پریناز است اصلا جواب نمیدادم. با تردید گفتم:
–سلام. منظورت چیه؟
–خودت خوب منظور من رو میفهمی، زنگ زده هر چی دهنش امده بهم گفته، این کارها رو میکنی که بین ما جدایی بندازی؟ کور خوندی.
چه میگفت انها مگر کنار هم هستند.
–منظورت راستینه؟ فکر کردم ترکش کردی.
–کی گفته؟ من فقط یه کار واجب برام پیش امد مجبور شدم یه مدت بیام اینجا.
–دلیلش هر چی هست به من مربوط نمیشه، میشه دیگه به من زنگ نزنی؟
–باشه، پس توام دیگه شرکت نرو، راستین گفت دوباره میخوای بری اونجا.
–چه ربطی داره؟
–ربطش اینه که تا وقتی تو هستی اون من رو نمیبینه.
چه میگفت. نمیدانستم حرفش را جدی بگیرم یا مثل بقیهی حرفهایش بی پایه و اساس.
– تو داری اشتباه میکنی. اون اگر حرفی زده چون از دستت دلخوره، خب تو نباید میرفتی، حالا هم باید ازش دلجویی کنی باور کن من به شما دوتا و رابطتون کاری ندارم. اون فقط گفت شمارت رو بهش بدم. منم دادم. من با تو چیکار دارم که تهدید میکنی؟
مکثی کرد و با کمی آرامش گفت:
–واقعا اینو میگی که کاری به ما نداری؟
–آره خب، اصلا رابطهی شما به من چه مربوطه.
–خب پس ثابت کن.
–یعنی چی؟ چطوری ثابت کنم؟
–دیگه به شرکتش نرو.
–آخه بهش قول دادم که از شنبه میرم. نمیتونم بزنم زیرش.
–دیدی دروغ میگی تو از خداته بری اونجا.
روی تخت نشستم. کلافه گفتم:
–باشه نمیرم، ولی اگه دلیلش رو پرسید میگم تو گفتی.
–اگه اسم من رو پیشش بیاری وای به حالت.
"ای بابا عجب زبون نفهمیه، بیچاره راستین از دست این چی میکشه."
خواستم قطع کنم که گفت:
–باشه برو، ولی به شرطی که اگر خبری اونجا شد بهم بگی.
همان موقع مادر وارد اتاق شد و وقتی مرا در حال تلفن حرف زدن دید خون جلوی چشمهایش را گرفت.
–توی این همه کار امدی اینجا لم دادی تلفن حرف میزنی؟
بلند شدم و گفتم:
–الان میام.
مادر بیرون رفت.
پریناز زیر خنده زد و گفت:
–هنوزم با مامانت مشکل داری؟
–اون حق داره، تو دوباره خیلی بد موقع زنگ زدی، دیگه نمیتونم صحبت کنم باید برم.
@mahruyan123456