🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتصدوهشتادوچهار:
جلوی کافی شاپ ماشین درب و داغانش را پارک کرد و با همان ژشت خاص و لاتی اش از ماشین پیاده شد .
سارا بدجور به برجکش زده بود و زیادی مثل همیشه سر کیف نبود .
من هم دل و دماغی نداشتم .
تنها به اجبار آنجا حضور داشتم .
از وقتی دیده بودمش دلم زیر و رو شد .
من عاشقش بودم .
بی نهایت ...
آنقدر ها که کر و کور شده بودم و بدی هایش را به چشم نمی دیدم .
حاضر بودم سال های سال منتظرش بنشینم .
تا بلکه دلش با من همراه شود .
این علاقه ی یک طرفه ضجرم می داد .
دستم را به تندی کشید و با اخم و توپ و تشر گفت : بیا دیگه .
باز رفتی تو هپروت .
جوابش را ندادم .
اصلا حوصله کل کل کردن با سارا را نداشتم .
کافی شاپ خلوتی بود .
موزیک آرامی که پخش میشد آرامش و سکوتش را دلنشین تر می کرد .
پشت یکی از میزها که گوشه بود و کنار پنجره هر سه جای گرفتیم .
من کنار سارا و سعید هم روبرویمان .
خون ،خونم را می خورد و مدام خودم را سرزنش می کردم .
که چرا من با وجود شوهر باز هم یاد کارهای دوران مجردی ام افتاده ام و با برادر مجرد دوستم برای خوش گذرانی بیرون زده ام .
حس عذاب وجدان رهایم نمی کرد .
مرد جوانی که پیش خدمت بود کنار میزمان آمد و دفتری روی میز گذاشت و گفت : سلام خوش آمدید .
لطفا سفارشتون رو بگید تا براتون بیارم .
میلم به هیچ چیز نمی آمد ...
سارا نگاه سرسری به دفتری که زیر دستش بود انداخت و روبه او گفت : برای همه کیک و قهوه ی تلخ .
دستش را روی سینه اش گذاشت و به نشانه احترام خم شد : بله چشم .
سرم را در یقه ام فرو برده بودم و داشتم با دکمه ی مانتویم ور می رفتم که سارا از کنارم بلند شد و گفت : من میرم دستام رو بشورم تا وقتی که میاد .
نگاهی با تعجب به کیفی که دستش بود انداختم و گفتم : کیفت رو کجا میبری ؟
صبر کن منم همراهت بیام .
خنده ای کرد و گفت : ای بابا خب حتما کیفم رو لازم دارم .
دندان قروچه ای کرد : نمیشه که همه چیز رو واست توضیح بدم .
توام بمون همین جا بچه بازی در نیار ...
زود میام .
سری تکان داده و با نگاهم همراهش کردم .
نمی دانم چرا ته دلم قرص نبود .
حس شک و بد بینی نسبت به سارا سراسر وجودم را پر کرده بود .
و اما بازهم با حماقت خودم را گول میزدم و می گفتم : نه سارا همون دوست خوب همیشگی منه .
هرگز منو تنها نمی گذاره .
سعید نفسش را باآه و پر از درد بیرون داد به بیرون خیره شد و گفت : طهورا خانم ، شما اگه جای من بودی چیکار می کردی !!
با تعجب بهش خیره شدم و گفتم : ببخشید آقا سعید متوجه منظورتون نمیشم میشه واضح تر بگید .
نگاهش را روی صورتم سر داد و با آرامشی که کم پیش می آمد داشته باشد گفت : من عاشق ناهیدم ...
نمیدونم میدونید یا نه !
اما باید بگم که دیگه به آخر خط رسیدم .
نمی فهمم آخرش چی میشه .
من نمی تونم ازش دست بکشم .
دلم نمی خواد یکبار دیگه از دستش بدم .
سرم را پایین انداختم .
دوست نداشتم خیره خیره نگاهش کنم .
هر چند که او بی پروا و گستاخانه نگاه می کرد .
و با این که می دانستم نگاه هایش از سر قصد و غرض نیست و بدون هیچ سو نیتی است.
جوابش را دادم : سارا کم و بیش یه چیزایی برام گفته .
واقعا نمی دونم چی بگم ...
عشق شما به ناهید با وضعیتی که داره واقعا تحسین برانگیزه .
کم گیر میاد همچین عشق هایی تو این دوره و زمونه .
-درسته که وضعیت نرمالی نداره و مثل آدم های عادی نمی تونه سرپای خودش باایسته .
اما عشق و علاقه که این چیزا حالیش نمیشه .
من از بچگی خاطر خواهش بودم .
اما اون هیچ وقت منو ندید ...
و خیلی راحت به هوا و هوس اون کیارش بی صفت دل بست و هم خودش رو بدبخت کرد هم منو ...
تازه داشت همه چیز خوب پیش می رفت و دلش نرم میشد که باز هم سر و کله این یارو پیدا شد .
فلجش کرده و ولش کرده رفته !
حالا باز اومده دنبالش .
ناهید هنوز هم به اون بی همه چیز تمایل داره .
هر چقدر خودم رو به آب و آتیش میزنم به در و دیوار!
تا بلکه بفهمه که دوستش دارم .
اما ذره ای حاضر نیست درک کنه .
حالا هم که با گورش رو گم کرده رفته ترکیه و به این قول داده که میاد و با خودش میبرش!
اما من می دونم که نامرد تر ازاین حرف هاست .
قلبش مریضه .
از ضجر دادن و سر کار گذاشتن بقیه لذت میبره.درست مثل برادرش ...
کم بلا سر شما نیاورد .
میخوام در حق من خواهری کنید .
و منت سر من بگذارید و برید باهاش صحبت کنید .
سارا هرگز قدمی برای من برنمیداره و نمی تونه حال منو بفهمه .
اما شما می فهمی !
شمایی که با وجود این همه درد هنوز هم عاشق امیر حسین هستی .
سرم داشت سوت می کشید ...
باورم نمیشد آنقدر دهن لق باشد که همه چیز را برای برادرش گفته باشد .
من او را محرم دانسته بودم👇🏻👇🏻