eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
819 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : بی هیچ هدفی ، در خیابان ها پرسه میزدم . سر در گم و آشفته بودم . آرام و قرار نداشتم . تنها دوست داشتم به گوشه ای خلوت بروم و یک دل سیر گریه کنم . دلتنگی دگر واژه ی درستی نبود در برابر احساس من . تابستان چمدانش را بسته بود و آماده ی رفتن بود . بوی پاییز در کوچه پس کوچه های تهران می آمد . همان طور که میخواستم از عرض خیابان رد شوم‌ چشمم خشک شد به پرچم سیاهی که سر در مغازه ی روبرویی وصل شده بود . و نام زیبای اباعبدالله هک شده بود . خیلی وقت بود دور شده بودم از این حال و هوا ... محرم آمده بود و پیر و جوان زن و مرد سیاه پوش مردی از تبار آسمان شده بودند . مردی که سالیان سال از شهادتش می گذشت اما هر ساله خونش بیشتر از قبل می جوشید و عزاداری ها و بر سر زدن ها رونق بیشتری به خود می گرفت . من گمشده ای بیش نبودم در این هیاهوی دنیا و بازی های رنگارنگ روزگار . فاصله ها گرفته بودم با هر آنچه که حالم را خوب می کرد . اصلا حواسم به بوق های ممتد ماشین هایی که منتظر عبور من بودند نبود . یکی سرش را از شیشه درآورده بود و دیگری حرفی میزد ... اما در من دنیایی دگر سیر می کردم . نامش‌ حالم را منقلب کرد . و بی اختیار صورتم از اشک خیس شد . زیر لب صدایش زدم و دستم را روی قلبم گذاشتم و گفتم: کمکم کن ، اونقدر گنه کارم که فراموش شده ام . اما میگن شما خیلی مهربونی . یک قدم مانده تا به پیاده رو برسم که چیزی به بدنم برخورد کرد و تا به خودم بیایم پخش زمین شده بودم . و ساق‌ پایم بد جور تیر می کشید و حس می کردم هر آن است که کَنده شود . سرم را روی آسفالت کف خیابان گذاشته و بی صدا اشک می ریختم . برای خودم ... برای همه ی تنهایی‌ ها و دلتنگی هایم ... توجهی به همهمه ی اطرافم ، به جمعیت زیادی که دورم جمع شده بودند نداشتم . سر خم می کردند و حالم را می پرسیدند و من هم به دروغ به کلمه ی خوبم اکتفا می کردم . اما خوب نبودم داشتم متلاشی میشم میان این همه درد و مشکل . اون طوری که داشتم می شنیدم از زبان مردم می گفتن که موتوری که بهم زده فرار کرده و رفته ... هر کسی حرفی میزد برای خودش . اما من اهمیتی نمیدادم . روزگار یادم داده بود که کسی را قضاوت نکنم . شاید که همان موتوری هم که فرار کرده بود از من بینوا تر و بدبخت تر باشد کسی چه میداند !! خانم چادری که هم سن و سال مادرم به چشم می آمد کنارم روی زمین زانو زد و چادر مشکی اش دورش پخش شد با مهربانی دستش را زیر سرم برد و سرم را بلند کرد و گفت : بلند شو دخترم . بلند شو فقط آهسته !! صدای مهربونش به دلم نشست . صورت سفید و نورانی داشت . چشم های کشیده مشکی با ابروان هشتی و بینی قلمی اش ... لب هایی کوچک و اناری ! چهره اش برایم آشنا بود اما هر چه به ذهنم خطور می کردم که کجا او را دیده ام به خاطر نمی آوردم . با کمکش بلند شدم . پای راستم را نمی توانستم روی زمین بگذارم . گویی که تیر خورده باشم ... سنگینی ام را روی دوشش‌ انداخته و دوشادوش هم قدم بر می داشتیم . با خجالت گفتم : واقعا ببخشید ، شما هم زحمت دادم . اگه میشه یک تاکسی برام بگیرید تا مولوی ممنون میشم . در حالی که سوالی نگاهم می کرد گفت : مولوی میخوای بری چیکار دخترم ؟! پات ضرب دیده باید بری بیمارستان . خنده ای کرده و گفتم : باور کنید چیزی نیست ، میرم خونه مادرم زرده ی تخم مرغ روش میزاره خوب میشه . اخمی ساختگی چاشنی صورتش کرد و گفت : اگه از جا در رفتگی بود با تخم‌ مرغ درست میشد اما این شکسته . ناجور ضربه خورده . ساق پات کبود شده . شرمسار شده و گفتم : آخه نمیخوام شما زحمت بیفتی! خودم میرم بیمارستان . --تعارف نکن عزیزم ، توام مثل دخترم . لبخندی به این همه مهربونی‌ زده سکوت اختیار کردم . با دست به پژوی نوک مدادی که اون طرف خیابون پارک شده بود اشاره کرد و گفت : میتونی بیای سوار ماشین بشی ! اذیت میشی ! --تا اونجا نمیتونم بیام . --باشه ، خودت رو اذیت نکن الان به پسرم میگم ماشین رو بیاره این طرف . تو همین جا یک لحظه لبه جدول بنشین تا من بیام . --کجا میرین ؟! چشم روی هم گذاشت و گفت : الان میام تو همین جا بنشین . با چشم دنبالش کردم . که به مغازه ی سوپری رفت و از دیدم پنهان ماند . به پژو پارس خیره شدم . سعی داشتم تا از این فاصله راننده اش را تشخیص بدهم ... اما شیشه های دودی ماشین مانع میشد . دقایقی نگذشته بود که با نایلون سفیدی که پر بود از مواد خوراکی به سمتم اومد . و همان طور که می آمد لبخند قشنگی روی لب هاش بود . آبمیوه رو از داخل نایلون بیرون آورد و در حالی که نی اش را داخلش می کرد به طرفم گرفت و گفت : بیا عزیزم . بخور .👇🏻👇🏻