🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتنَودودو:
بی هیچ هدفی ، در خیابان ها پرسه میزدم .
سر در گم و آشفته بودم .
آرام و قرار نداشتم .
تنها دوست داشتم به گوشه ای خلوت بروم و یک دل سیر گریه کنم .
دلتنگی دگر واژه ی درستی نبود در برابر احساس من .
تابستان چمدانش را بسته بود و آماده ی رفتن بود .
بوی پاییز در کوچه پس کوچه های تهران می آمد .
همان طور که میخواستم از عرض خیابان رد شوم چشمم خشک شد به پرچم سیاهی که سر در مغازه ی روبرویی وصل شده بود .
و نام زیبای اباعبدالله هک شده بود .
خیلی وقت بود دور شده بودم از این حال و هوا ...
محرم آمده بود و پیر و جوان زن و مرد سیاه پوش مردی از تبار آسمان شده بودند .
مردی که سالیان سال از شهادتش می گذشت اما هر ساله خونش بیشتر از قبل می جوشید و عزاداری ها و بر سر زدن ها رونق بیشتری به خود می گرفت .
من گمشده ای بیش نبودم در این هیاهوی دنیا و بازی های رنگارنگ روزگار .
فاصله ها گرفته بودم با هر آنچه که حالم را خوب می کرد .
اصلا حواسم به بوق های ممتد ماشین هایی که منتظر عبور من بودند نبود .
یکی سرش را از شیشه درآورده بود و دیگری حرفی میزد ...
اما در من دنیایی دگر سیر می کردم .
نامش حالم را منقلب کرد .
و بی اختیار صورتم از اشک خیس شد .
زیر لب صدایش زدم و دستم را روی قلبم گذاشتم و گفتم: کمکم کن ، اونقدر گنه کارم که فراموش شده ام .
اما میگن شما خیلی مهربونی .
یک قدم مانده تا به پیاده رو برسم که چیزی به بدنم برخورد کرد و تا به خودم بیایم پخش زمین شده بودم .
و ساق پایم بد جور تیر می کشید و حس می کردم هر آن است که کَنده شود .
سرم را روی آسفالت کف خیابان گذاشته و بی صدا اشک می ریختم .
برای خودم ...
برای همه ی تنهایی ها و دلتنگی هایم ...
توجهی به همهمه ی اطرافم ، به جمعیت زیادی که دورم جمع شده بودند نداشتم .
سر خم می کردند و حالم را می پرسیدند و من هم به دروغ به کلمه ی خوبم اکتفا می کردم .
اما خوب نبودم داشتم متلاشی میشم میان این همه درد و مشکل .
اون طوری که داشتم می شنیدم از زبان مردم می گفتن که موتوری که بهم زده فرار کرده و رفته ...
هر کسی حرفی میزد برای خودش .
اما من اهمیتی نمیدادم .
روزگار یادم داده بود که کسی را قضاوت نکنم .
شاید که همان موتوری هم که فرار کرده بود از من بینوا تر و بدبخت تر باشد کسی چه میداند !!
خانم چادری که هم سن و سال مادرم به چشم می آمد کنارم روی زمین زانو زد و چادر مشکی اش دورش پخش شد با مهربانی دستش را زیر سرم برد و سرم را بلند کرد و گفت : بلند شو دخترم .
بلند شو فقط آهسته !!
صدای مهربونش به دلم نشست .
صورت سفید و نورانی داشت .
چشم های کشیده مشکی با ابروان هشتی و بینی قلمی اش ...
لب هایی کوچک و اناری !
چهره اش برایم آشنا بود اما هر چه به ذهنم خطور می کردم که کجا او را دیده ام به خاطر نمی آوردم .
با کمکش بلند شدم .
پای راستم را نمی توانستم روی زمین بگذارم .
گویی که تیر خورده باشم ...
سنگینی ام را روی دوشش انداخته و دوشادوش هم قدم بر می داشتیم .
با خجالت گفتم : واقعا ببخشید ، شما هم زحمت دادم .
اگه میشه یک تاکسی برام بگیرید تا مولوی ممنون میشم .
در حالی که سوالی نگاهم می کرد گفت : مولوی میخوای بری چیکار دخترم ؟! پات ضرب دیده باید بری بیمارستان .
خنده ای کرده و گفتم : باور کنید چیزی نیست ، میرم خونه مادرم زرده ی تخم مرغ روش میزاره خوب میشه .
اخمی ساختگی چاشنی صورتش کرد و گفت : اگه از جا در رفتگی بود با تخم مرغ درست میشد اما این شکسته .
ناجور ضربه خورده .
ساق پات کبود شده .
شرمسار شده و گفتم : آخه نمیخوام شما زحمت بیفتی!
خودم میرم بیمارستان .
--تعارف نکن عزیزم ، توام مثل دخترم .
لبخندی به این همه مهربونی زده سکوت اختیار کردم .
با دست به پژوی نوک مدادی که اون طرف خیابون پارک شده بود اشاره کرد و گفت : میتونی بیای سوار ماشین بشی ! اذیت میشی !
--تا اونجا نمیتونم بیام .
--باشه ، خودت رو اذیت نکن الان به پسرم میگم ماشین رو بیاره این طرف .
تو همین جا یک لحظه لبه جدول بنشین تا من بیام .
--کجا میرین ؟!
چشم روی هم گذاشت و گفت : الان میام تو همین جا بنشین .
با چشم دنبالش کردم .
که به مغازه ی سوپری رفت و از دیدم پنهان ماند .
به پژو پارس خیره شدم .
سعی داشتم تا از این فاصله راننده اش را تشخیص بدهم ...
اما شیشه های دودی ماشین مانع میشد .
دقایقی نگذشته بود که با نایلون سفیدی که پر بود از مواد خوراکی به سمتم اومد .
و همان طور که می آمد لبخند قشنگی روی لب هاش بود .
آبمیوه رو از داخل نایلون بیرون آورد و در حالی که نی اش را داخلش می کرد به طرفم گرفت و گفت : بیا عزیزم .
بخور .👇🏻👇🏻