🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتهشتادوهشت:
"محو چشمان تو بودم که به دام افتادم
صید را زنده گرفتی و به کشتن دادی"
با نگرانی به طرف در میرفت و با صدایی که کمی ولومش بیشتر از حد معمول بلند بود منشی اش را صدا زد .
--خانم خسروی هر چه زودتر یه لیوان آب قند بیارید اتاقم .
در را محکم پشت سرش بست .
و من تمام حرکاتش را زیر نظر داشتم و از لای پلکم نگاهش می کردم .
طول و عرض اتاق را با گام بلندش طی می کرد و کلافه هر چند وقت یکبار چنگی به موهای پُر پشت و مُجعدش می کشید .
دقایقی بیش نگذشته بود که منشی جوانش با لیوان شیشه ای بلندی که دستش بود وارد اتاق شد و چشم به دهان دکتر دوخته بود.
نگاهی بهم انداخت و گفت : فشارشون افتاده ، آب قند رو بهش بدید لطفا .
با صدای نازک و پر از عشوه اش تابی به گردنش داد و گفت : بله چشم آقای دکتر هر چی شما امر کنید .
--به کارتون برسید .
بعد از خوردن آب قند کمی حالم بهتر شد . و پاهای بی جانم رمقی تازه پیدا کردند و به آرامی دستم را از صندلی گرفته و بلند شدم و روبرویش ایستادم و در حالی که سرش با برگه هایش گرم بود گفتم : خیلی زحمتتون دادم آقای دکتر .
واقعا شرمنده ام .
وقت بقیه ی بیمار ها هم گرفتم .
با اجازتون از خدمتتون مرخص میشم .
سرش را بالا آورد و بدون اینکه به چشمانم زل بزند روبرویش را نگاه کرد و گفت : وظیفه ی انسانی ام را انجام دادم خانم تابش .
نیازی به تشکر نیست .
نگران وقت بیمار ها نباشید شده تا آخر شب مطب می مونم تا وقت تلف شده شون رو جبران کنم .
لبخندی از این همه مهربانی و عطوفت روی لب هایم نشست و آهسته گفتم : خدا نگهدار...
--بیشتر مواظب خودتون باشید حال و اوضاعتون تعریفی نیست .
لطفا از استرس و نگرانی تا حد ممکن دوری کنید .
چشمی گفتم و عطر ملایم و مردانه اش را که در فضای اتاق پخش شده بود به ریه هایم تزریق کرده و عمیق نفس کشیدم ...
تا اندکی بماند از این هوای مست کننده اش در وجودم .
راه افتادم به طرف درب خروجی مطب و تمام حواسم پیش او بود .
جسمم را همراه خودم میبردم و روحم را همان جا، جا گذاشته بودم .
دختری چادری همان طور که می آمد با شتاب تنه ای بهم زد و از کنارم رد شد و مرا به طرف دیوار هُل داد .
و همون طور که دستم رو از قفسه ی سینه ام گرفته بودم با صدای بلند طوری که بشنود گفتم : چته خانوم مگه داری سر میبری !! یه نگاهی هم به دور و اطرافت بنداز .
با شنیدن صدایم سر جایش ایستاد و به طرفم برگشت .
صورتش معصومانه تر از قبل بود و چشمان قهوه ای اش را هاله ای از غم فرا گرفته بود .
قدمی به طرفم برداشت و با شرمساری گفت : وای طهورا! بخدا اصلا ندیدمت .
انقد که فکرم مشغول بود ...
با اینکه درد داشتم اما بالاجبار تبسمی کرده و دست سفیدش در دستم گرفتم .
همچون تکه ای یخ بود ...
بهش گفتم : اشکال نداره الهام جون !
چرا انقد دستات یخ کرده ؟ حالت خوبه !
مردمک چشماش لرزید و گفت :نه واقعا خوب نیستم .
به قیافه ی غم بارش زل زدم و گفتم : چیزی شده! خدایی نکرده اتفاقی افتاده .
لبخند زورکی به روم زد و گفت : نه ،نه چیزی نیست .
برو عزیزم مزاحمت نشم من باید پیش امیر حسین .
معلوم بود که حوصله ی حرف زدن نداره .
خبری از اون دختر شاد و شنگول دفعه ی قبل نبود .
حس می کردم از یه چیزی ترس داره و میخواد ازش فرار کنه تمام مدتی که باهام حرف میزد نگاهش به در بود ...
دوست داشتم کمکش کنم و دلم می خواست دوستی بینمون عمیق تر بشه .
دختر خوبی به نظر می اومد .
شماره ام رو روی کاغذ نوشتم و دستش دادم و گفتم : خوشحال میشم باهام حرف بزنی .
منم مثل خواهر خودت بدون الهام جون .
کاغذ رو از دستم گرفت و گفت : ممنونم عزیزم ، حتما بهت زنگ میزنم .
--لطف میکنی ، امیدوارم دفعه ی بعدی که می بینمت همون دختر خوش حال و شوخ دفعه ی قبل باشی .
لب ورچید و به آرامی گفت : امید وارم ...
**********
مادر سر گرم خورد کردن کاهو ها بود و خیار و گوجه ها را جلویم گذاشته بود و مدام تکرار می کرد که بِجنُب دختر زود باش ظهر شد ...
و من هنوز دلیل عجله اش را نمی دانستم .
همان طور که پوست خیار ها را می گرفتم به مادر نگاهی انداخته و گفتم : چرا انقد عجله میکنی مامان !
مهمون داریم !
زیر چشمی نگاهی گذرا حواله ام کرد و گفت : آره دیروز که داشتی میرفتی خواستم بهت بگم یه خورده لوازم آرایشی با خودت بگیری دیگه فرصت ندادی بگم سریع رفتی .
مشکوک میزد و این رفتاراش حس خوبی بهم نمی داد .
سوالی نگاهش کردم و گفتم : کی قراره بیاد ؟! لوازم آرایش برای چی ! شما که همیشه میگی پوستت انقد خوب هست که نیازی به این رنگ و لعاب ها نداری !
👇🏻👇🏻