🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتهفتادوهشت:
کمی جلوی در معطل کردم و اما بالاخره وارد حیاط شدم
در حیاط رو بستم...
باصدای بسته شدن در حیاط مامان از خونه بیرون اومد
لبخند زدم و سلام دادم
متعجب نگام کرد و گفت:
سلام عزیزم
تو کی اومدی ! مادر قربون قد و بالات بشه ...
چرا خبر ندادی !
یک هفته است دلم مثل سیر و سرکه میجوشه انقد نگرانتم گوشیت خاموش بود ...
مردم از دل شوره .
لبخندی چاشنی صورتم کرده و چمدان را روی موزاییک های شکسته و کهنه ی حیاط کشیدم و به طرف مادرم رفتم .
بغضی که در گلویم نشسته بود اجازه حرف زدن را نمی داد .
سر تا پایش را از نظر گذراندم.
شیک وساده با لباس هایی که همیشه رنگ هایشان ملایم بود .
روسری اش را الکی روی موهایش انداخته بود ...
عادت داشت وقتی به حیاط می آمد چادر یا روسری روی سرش بیندازد .
دست هایش را باز کرد و آغوشش را برایم گشود .
چمدان را رها کرده و بی هوا خودم به بغلش انداختم و سرم را روی شانه گذاشتم .
اشک شوق بود که از گونه هایم همچون سیل روانه شده بود .
باور نمی کردم بازم به این خونه برگشتم و دوباره ، عطر تن مادرم را استشمام می کنم .
مادر که می دانست بی صدا اشک می ریزم سرم را از روی شانه اش بلند کرد و صورتم را میان دست های نرم و سفیدش گرفت و گفت : نبینم دیگه اشک هاتو دختر قشنگم .
لب ورچیده با دلتنگی گفتم : دلم خیلی واست تنگ شده بود مامان .
واسه همتون .
--دیگه نمی گذارم هیچ وقت تنهایی جایی بری ...
باور کن که اون زمان هم به خاطر پدرت مجبور بودم وگرنه هیچ وقت رضایت نمی دادم به رفتنت .
--عشق با آدمها چه ها که نمی کند ...
مامان فقط عشق شما به بابا تونست راضیت کنه که برای مدتی برم اصفهان .
لب گزید و اخمی تصنعی کرد و گفت : دختر هم دختر های قدیم ...
شرممون میشد به مادرمون نگاه کنیم حالا جلوی من وایسادی داری قصه عشق و عاشقی میگی .
خندیدم و گفتم : حقیقت همینه مادرِ من.
فراری ازش نیست .
اگر یک روزی ازم بخوان که یک عشق پاک و موندنی رو بگم بی شک سرگذشت شما رو تعریف میکنم .
--خوبه خوبه !! بیا برو خونه .
لباس هات رو عوض کن برو یه دوش هم بگیر خستگی راه از تنت بیرون بره .
چشمی گفتم و بوسه ای به گونه های برجسته اش زده و رفتم .
اولین چیزی که به دنبالش در خانه می گشتم طاها بود که بدجور دلم برایش تنگ شده بود .
اما مثل اینکه نبود ...
از پله ها بالا رفتم و به اتاقم پا گذاشتم .
لبخندی بی اختیار روی لب هایم نشست با دیدن اتاق تمیز و مرتبم.
مادر چقدر خودت رو خسته میکنی و به بچه هات عشق می ورزی !
سر تا پایت را اگر از طلا خشک کنم باز هم سر سوزنی نمیتوانم مادرانه هایت را جبران کنم .
جعبه ی حاوی داروها و قرص های مسکن را از چمدانم بیرون آورده و یک قرص انداختم توی دستم تا دور از چشم مادرم بخورم و درد قفسه ی سینه ام آرام شود ...
تیر می کشید و امانم را بریده بود.
رفتم توی آشپزخونه و دور از چشمش لیوان آبی پر کرده و سریع قرص را بالا انداخته تا نبیند و برای دل نگرانی های ریز و درشتش این هم اضافه شود.
سرم را به عقب برگرداندم که در کمال تعجب با دو چشم ملتهب و بی قرار روبرو شدم .
به خیال خودم خواستم زرنگ بازی در بیاورم اما او ازمن تیز تر بود .
اومد و جلوم ایستاد و دستم رو گرفت و گفت : طهورا ! اون قرص چی بود که خوردی ! مگه حالت خوب نیست .
جا خورده بودم نمی تونستم چی جوابش رو بدم .
اما صلاح نمی دیدم که بفهمه جریان شکستگی دنده هایم را ...
سرم رو پایین انداختم.
شرمم میشد توی چشماش نگاه کنم و باز هم دروغ بگم .
بهش گفتم : چیزی نیست مامان ! قرص مسکن بود یکم سر درد دارم .
چشماش رو ریز کرد و گفت : به من که دروغ نمی گی دیگه !!
--نه آخه چرا دروغ بگم .
باور کن چیزیم نیست بیخود نگرانم نباش .
برای فرار کردن از زیر این سوال و جواب ها نگاهی به قابلمه ی روی گاز انداخته و گفتم : ناهار چی داریم ! دلم داره ضعف میره خیلی گرسنمه.
--تا پدرت اینا بیان اینم آماده میشه .
خورشت بادمجون درست کردم .
احمد هوس کرده بود .
گوشم تیز شده بود و کنجکاو از کلمه ی جمعی که مادر به کار برد منظورش کی بود که با پدر همراه شده بود
--بابا کجا رفته ! با کی رفته ...
چشماش پر شد از شوق و با خوشحالی در حالی لبخند روی لب هاش حک شده بود گفت : نمیدونم چطوری بگم که چقدر خوشحالم .
روزی هزار مرتبه خدا رو شکر میکنم و دعا به جونت مادر .
از وقتی که پدرت از حبس اومده طاهر هم دیگه سر به راه شده و شب ها میاد خونه و صبح ها با احمد میرن بنایی یه ساختمون نیمه کاره .
دیگه شده عصای دست پدرت ...
همون چیزی که سال هاست آرزوش رو داریم .
الهی خوشبختیت رو به چشم ببینم عزیزم .
اگر تو نبودی معلوم نبود این زندگی چی میشد ...👇🏻👇🏻