eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.8هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
827 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : لباس های صورتی بیمارستانم را در آورده و مانتویم را از کشوی میز بغل تخت درآوردم . دنده هایم هنوز درد می کرد و به سختی نفس می کشیدم . این هم از سیاوش برایم به یادگار مانده بود ... آیینه ای نبود تا خودم را ببینم و سر و وضعم را مرتب کنم . اصلا دیگه چی مونده بود از صورتم ! با این همه رنج و درد و غم !!!! روسری شیری رنگم‌ را روی سرم انداختم. ناخودآگاه دستم بالا رفت و موهایم را به زیر روسری بردم . منی که همیشه کمی از موهایم بیرون بود و برایم عادی! حالا زیادی وسواس به خرج میدادم . دلیلش چه بود نمیدانم . اما حس می کردم یک سرش به همان دکتر جوان مربوط میشود . با خودم می گفتم حتما حجابم‌ درست نیست که وقتی منو می بینه سرش رو پایین میندازه . سری تکون دادم و دست از افکار رنگارنگم‌ برداشتم و از اتاق خارج شدم و به طرف ایستگاه پرستاری راه افتادم . راهروی بیمارستان خلوت بود و جز یکی دو تا پرستار کسی نبود . صدای اذان ظهر با صدای دلنشینی که عجیب روحم را نوازش میداد به گوش می رسید . چه در من تغییر کرده بود که حالا با صدای اذان از خود بی خود میشدم و حالم دگرگون میشد . نوای اذانش به حدی ملکوتی و روحانی بود که روح زخم خورده ام را صیقل میداد و مرا به دوران خوش گذشته و کودکی ام می برد . روبروی ایستگاه پرستاری ایستادم و نفسی تازه کردم و سرم را بالا گرفته و از همان پرستار خوش برخورد که هر روز به دیدنم می آمد پرسیدم : ببخشید خانم ، میشه بهم بگید اتاق رییس بیمارستان کجاست ؟! سرش را از لابه لای برگه ها درآورد و بهم خیره شد و با دیدن من لب هایش به لبخند ملیحی وا شد و گفت : خیلی خوشحالم که سر حال و قبراق می بینمت عزیزم . ببین خانم تابش ،انتهای همین راهرو اتاق سمت راست . اما فکر کنم الان رفته باشن برای نماز . --خیلی ممنونم ، پس من چیکار کنم کار واجب دارم باهاشون ! --صبر کن یه ده دقیقه دیگه نمازش تموم میشه . روی صندلی بشین و منتظر باش . حرفش را گوش کرده و بی حرف روی صندلی فلزی نشستم . این اذان را تا به حال نشنیده بودم . دلم می خواست موذنش‌ را بشناسم و بارها و بارها گوش بدهم . بی مقدمه ازش پرسیدم : راستی این صدای کیه ! تا به حال نشنیدم . چشماش رو ریز کرد و متفکر پرسید : کدوم صدا ! --همین که اذان میگه . خندید و گفت : اهان ، الان متوجه شدم . دکتر سبحانی رو که میشناسی صدای ایشون هست . این حرف کافی بود برای منقلب شدنم . چرا هر چه بود و نبود ردی از او برجای بود . سرم را پایین انداخته و چهره اش را در مقابل چشمانم تجسم کردم . چشمانی محجوب و پاک که به صورت مظلوم و محبوبش می آمد و ریش مشکی اش قیافه ی جذابش را بیشتر خواستنی می کرد . وای خدا من چی دارم میگم ... دارم قیافه ی یک دکتر رو تو ذهنم تجزیه و تحلیل میکنم . اینم مثل بقیه ی دکتر ها ! مگه چه فرقی بینشون هست ... چرا برای من مهم شده . نگاهی به ساعت دیواری انداختم ... یک ربع گذشته بود حتما تا الان نمازش هم تموم شده بود . به طرف اتاق رییس راه افتادم .تقه ای به در چوبی قهوه ای رنگ زده و با شنیدن صدای مردانه ای که گفت بفرمایید در را باز کردم . و سر به زیر وارد اتاق شدم و سلامی آرام دادم . نگاهم را بالا آورده تا رئیس را ببینم . مردی حدود هم سن و سال پدرم ... موهای جوگندمی و ریشی که نسبتا بلند بود و عینکی دور مشکی به چشمش زده بود . با کت و شلوار سورمه ای پشت میز نشسته بود . با خوش رویی و در کمال تواضع از پشت میز نیم خیز شد و بهم گفت : سلام دخترم بفرمایید خواهش میکنم . اخلاقش هم مثل ظاهرش خوب بود . روی صندلی روبرویش نشستم و گفتم : ببخشید آقای دکتر ، مزاحم شما شدم . --خواهش میکنم راحت باشید . نگاهم افتاد به پرده ای کرمی که یک گوشه ی اتاق کشیده شده بود و سایه ی کسی که انگار نماز می خواند افتاده بود . خودش متوجه نگاهم شد و با خوشرویی گفت : امرتون رو بفرمایید دخترم . ایشون برادر زاده ام هستند دارند نماز می خونند . --والا چطور بگم که شما باور کنید و بدونید‌ که دیگه چاره ای نداشتم که اومدم پیش شما . من سه روز هست که اینجا بستری هستم و تا امروز اصلا متوجه نبودم که اینجا خصوصی هست و باید هزینه ی بیمارستان رو بدم . از بالای عینکش‌ نگاهی گذار انداخت و گفت : کی شما رو بستری کرده ! دلم خیلی پُر بود و هر لحظه امکان اینکه منفجر بشم و داد و فریاد کنم به خاطر زندگیم وجود داشت . اما شرم داشت از این مرد ... تصمیم گرفتم که واسش توضیح بدم همه چیز رو شاید که قانع بشه . هر چند که ادم خوبی به نظر می اومد . لب وا کرده و گفتم : راستش من بیهوش بودم وقتی که اومدم . شوهرم کتکم زده بود و من با بچه ی توی شکمم راهی اینجا شدیم .👇🏻👇🏻👇🏻