🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتهفتادوسه:
لباس های صورتی بیمارستانم را در آورده و مانتویم را از کشوی میز بغل تخت درآوردم .
دنده هایم هنوز درد می کرد و به سختی نفس می کشیدم .
این هم از سیاوش برایم به یادگار مانده بود ...
آیینه ای نبود تا خودم را ببینم و سر و وضعم را مرتب کنم .
اصلا دیگه چی مونده بود از صورتم !
با این همه رنج و درد و غم !!!!
روسری شیری رنگم را روی سرم انداختم.
ناخودآگاه دستم بالا رفت و موهایم را به زیر روسری بردم .
منی که همیشه کمی از موهایم بیرون بود و برایم عادی!
حالا زیادی وسواس به خرج میدادم .
دلیلش چه بود نمیدانم .
اما حس می کردم یک سرش به همان دکتر جوان مربوط میشود .
با خودم می گفتم حتما حجابم درست نیست که وقتی منو می بینه سرش رو پایین میندازه .
سری تکون دادم و دست از افکار رنگارنگم برداشتم و از اتاق خارج شدم و به طرف ایستگاه پرستاری راه افتادم .
راهروی بیمارستان خلوت بود و جز یکی دو تا پرستار کسی نبود .
صدای اذان ظهر با صدای دلنشینی که عجیب روحم را نوازش میداد به گوش می رسید .
چه در من تغییر کرده بود که حالا با صدای اذان از خود بی خود میشدم و حالم دگرگون میشد .
نوای اذانش به حدی ملکوتی و روحانی بود که روح زخم خورده ام را صیقل میداد و مرا به دوران خوش گذشته و کودکی ام می برد .
روبروی ایستگاه پرستاری ایستادم و نفسی تازه کردم و سرم را بالا گرفته و از همان پرستار خوش برخورد که هر روز به دیدنم می آمد پرسیدم : ببخشید خانم ، میشه بهم بگید اتاق رییس بیمارستان کجاست ؟!
سرش را از لابه لای برگه ها درآورد و بهم خیره شد و با دیدن من لب هایش به لبخند ملیحی وا شد و گفت : خیلی خوشحالم که سر حال و قبراق می بینمت عزیزم .
ببین خانم تابش ،انتهای همین راهرو اتاق سمت راست .
اما فکر کنم الان رفته باشن برای نماز .
--خیلی ممنونم ، پس من چیکار کنم کار واجب دارم باهاشون !
--صبر کن یه ده دقیقه دیگه نمازش تموم میشه .
روی صندلی بشین و منتظر باش .
حرفش را گوش کرده و بی حرف روی صندلی فلزی نشستم .
این اذان را تا به حال نشنیده بودم .
دلم می خواست موذنش را بشناسم و بارها و بارها گوش بدهم .
بی مقدمه ازش پرسیدم : راستی این صدای کیه ! تا به حال نشنیدم .
چشماش رو ریز کرد و متفکر پرسید : کدوم صدا !
--همین که اذان میگه .
خندید و گفت : اهان ، الان متوجه شدم .
دکتر سبحانی رو که میشناسی صدای ایشون هست .
این حرف کافی بود برای منقلب شدنم .
چرا هر چه بود و نبود ردی از او برجای بود .
سرم را پایین انداخته و چهره اش را در مقابل چشمانم تجسم کردم .
چشمانی محجوب و پاک که به صورت مظلوم و محبوبش می آمد و ریش مشکی اش قیافه ی جذابش را بیشتر خواستنی می کرد .
وای خدا من چی دارم میگم ...
دارم قیافه ی یک دکتر رو تو ذهنم تجزیه و تحلیل میکنم .
اینم مثل بقیه ی دکتر ها !
مگه چه فرقی بینشون هست ...
چرا برای من مهم شده .
نگاهی به ساعت دیواری انداختم ...
یک ربع گذشته بود حتما تا الان نمازش هم تموم شده بود .
به طرف اتاق رییس راه افتادم .تقه ای به در چوبی قهوه ای رنگ زده و با شنیدن صدای مردانه ای که گفت بفرمایید در را باز کردم .
و سر به زیر وارد اتاق شدم و سلامی آرام دادم .
نگاهم را بالا آورده تا رئیس را ببینم .
مردی حدود هم سن و سال پدرم ...
موهای جوگندمی و ریشی که نسبتا بلند بود و عینکی دور مشکی به چشمش زده بود .
با کت و شلوار سورمه ای پشت میز نشسته بود .
با خوش رویی و در کمال تواضع از پشت میز نیم خیز شد و بهم گفت : سلام دخترم بفرمایید خواهش میکنم .
اخلاقش هم مثل ظاهرش خوب بود .
روی صندلی روبرویش نشستم و گفتم : ببخشید آقای دکتر ، مزاحم شما شدم .
--خواهش میکنم راحت باشید .
نگاهم افتاد به پرده ای کرمی که یک گوشه ی اتاق کشیده شده بود و سایه ی کسی که انگار نماز می خواند افتاده بود .
خودش متوجه نگاهم شد و با خوشرویی گفت : امرتون رو بفرمایید دخترم .
ایشون برادر زاده ام هستند دارند نماز می خونند .
--والا چطور بگم که شما باور کنید و بدونید که دیگه چاره ای نداشتم که اومدم پیش شما .
من سه روز هست که اینجا بستری هستم و تا امروز اصلا متوجه نبودم که اینجا خصوصی هست و باید هزینه ی بیمارستان رو بدم .
از بالای عینکش نگاهی گذار انداخت و گفت : کی شما رو بستری کرده !
دلم خیلی پُر بود و هر لحظه امکان اینکه منفجر بشم و داد و فریاد کنم به خاطر زندگیم وجود داشت .
اما شرم داشت از این مرد ...
تصمیم گرفتم که واسش توضیح بدم همه چیز رو شاید که قانع بشه .
هر چند که ادم خوبی به نظر می اومد .
لب وا کرده و گفتم : راستش من بیهوش بودم وقتی که اومدم .
شوهرم کتکم زده بود و من با بچه ی توی شکمم راهی اینجا شدیم .👇🏻👇🏻👇🏻