🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتچهلوپنج:
نگاه های زیر پوستی اش را می دیدم اما توجهی نمی کردم .
تمام این مدت از آیینه جلو مرا می پایید .
و ریز حرکاتم را زیر نظر داشت .
سعی در بی توجهی اش داشتم .
آنقدر ها سر حال نبودم که برایم اهمیتی داشته باشد.
دگر عادت کرده بودم به این نگاه ها ...
از وقتی به خاطر داشتم چشم های زیادی دنبالم بود این ها همه به خاطر نعمتی بود که خدا عنایت کرده بود .
نعمت زیبایی ...
در کنار همه ی چیز هایی که نداشتم و حسرت می خوردم اما قیافه و چهره ی قابل قبولی داشتم .
هیچ کدام از این توجه ها را دوست نداشتم.
و هرگز به هیچ پسری دل نبستم.
عقیده ام این بود هیچ کدامشان سزاوار دوست داشتن نیستند ...
و اصلا به نظرم عشق در یک نگاه یک واژه ی مسخره بود.
در نظرم این روزها ، آن هم در این روزگار بَلبَشو که هر کس در فکر کلاه خویش بود تا باد نبرد عشق و علاقه دگر جایی نداشت ...
شیفتگی را در عمق نگاه پدر و مادرم بهم می دیدم .
جانشان به جان هم بسته بود ...
با صدای سارا از افکارم بیرون آمده و به دهانش چشم دوختم :
میگم سارا میای بریم ، خونه ی ما حال و هوات هم عوض میشه!
کلا امروز قصد کرده بود جانم را به لب برساند با حرف ها و کارهایش !
چشم غره ای بهش رفتم و گفتم : نه ممنون ، بیزحمت اگه میشه برسونیدم خونه ی خودم .
نیم نگاهی انداخت و گفت : آدرس بده من که نمی دونم خونه ات کجاست!
لب تر کردم و با آب دهانم گلوی خشک شده ام را کمی نرم تر کرده و گفتم : الهیه ، مجتمع چناران ...
چشمای هر دو تا شون از تعجب گرد شده بود .
مطمئنا واسشون عجیب بود که دختری مثل من چه شانسی آورده که بهترین برج تهران خونه داره!
روبروی برج چندین طبقه ای که یکی از طبقاتش آشیانه ی ویران شده ی من و سیاوش بود پارک کرد .
چشمم خشک شد به ماشین سیاوش که جلوی در بود .
ترس تمام وجودم را فرا گرفته بود .
نمیدونستم چیکار کنم !
سارا سرش رو عقب آورد و گفت : پیاده شو دیگه مگه همین جا نیست؟!
--سیاوش...سیاوش اومده .
--خیلی خب نترس، چرا خودتو باختی پیاده شو منم همراهت میام .
--نه لازم نیست نمیخوام تو درد سر بیفتی .
--دیگه تعارف تیکه، پاره نکن پیاده شو .
به سعید گفت : ما میریم داخل توام همین جا باش ...
دستم رو گرفت و به طرف در ساختمون رفتیم .
وجودش برایم قوت قلبی بود.
خدا خدا میکردم که سعید را نبیند وگرنه معلوم نبود چه بلایی سرم بیاورد !!
کلید انداختم و قفل را چرخاندم ...
باز شدن در همانا و مواجه شدن با قیافه ی برزخی اش همانا ...
به طرفم قدم بر میداشت و من دست در دست سارا عقب عقب میرفتم .
چشماش دو کاسه ی خون شده بود .
رگ گردنش بیرون زده بود و نفس های حرصی اش را بیرون میداد.
به دیوار چسبیدم و مقابلم قرار گرفت .
از ترس لباس سارا را چنگ میزدم .
با فریادش یک متر از جا پریدم و دستام رو روی گوشام گرفتم .
صداش اذیتم میکرد .
همچون اَره ای تیز از وجودم می تراشید .
--کدوم گوری بودی ؟ هزار بار به اون بی صاحابت زنگ زدم چرا جواب ندادی؟!
به جای من سارا سینه سپر کرد و جلوش ایستاد و گفت : چیه صدات رو انداختی روی سرت !
با من بوده ، تو حق نداری سین ، جیمش کنی .
مملکت که بی صاحاب نیست بدمت دست قانون پدرت رو در میاره.
دستش رو بالا برد تا به صورت سارا بزنه که مچ دست سعید دور دستش قفل شد و پایینش آورد .
حالا دیگه طرف حسابش اون بود ...
و باید منتظر یک جنگ تن به تن می شدم !
یک دعوای جانانه !!
سعید رو به طرفی پرت کرد و روی زمین انداختش و عربده کشید و گفت : تو دیگه چه کثافتی هستی مردک عوضی!
با زن مَردم میری دور دور !!!
بدم پدرت رو در بیارن !
نگاهی از سر خشم به من انداخت و گفت : با این بی وجدان کجا رفتی ! طهورا یک حرف رو چند بار باید بهت بگم مگه زبون حالیت نمیشه؟
--هی...هیچ جا بخدا با سارا رفته بودم پارک اون فقط ما رو رسوند.
لگدی به پهلوی سعید زد و به طرفم هجوم آورد و دست انداخت پشت گردنم و به طرف ساختمون کشون کشون بردم .
و به سارا گفت : هر چه زودتر تن لشتون رو از اینجا ببرید تا بلایی سرتون نیاوردم .
با التماس به سارا گفتم : ترو خدا برو نگران من نباش !
برو سارا ...
امانم نداد تا رفتنشان را ببینم .
و با عصبانیت پرتم کرد روی مبل ها و در رو محکم بست !
و دکمه ی پیراهنش رو باز کرد و به طرفی پرت کرد .
دستام رو حصار صورتم کرده و گریه میکردم .
و چشم بسته بودم و منتظر مشت و لگد هاش بودم ...
اما خبری نشد ...
چشمام رو باز کردم تا ببینمش!
با وحشت به کمربندی که از کمرش جدا می کرد خیره شدم .
همچون شلاقی بر تنم فرود می آورد .
هر ضربه ای که میزد حالم از عشقی که ازش دم میزد بهم میخورد .👇🏻👇🏻