eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
818 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 صدای چرخ خیاطی مادرم حکم ساعت زنگی را برایم داشت . تا چشمانم را می بستم مادر شروع می کرد . پتو را به طرفی پرت کردم نه مثل اینکه امروز نمی شد بخوابم . مادر این چند ساعت خواب هم به من روا نداشت . باید کمکش کنم ؛ کمک خرجش نه باری باشم بر روی شانه های درد کشیده اش . لباس های رسمی ام راپوشیده و مقنعه ی سورمه ای ام را سرم کردم .هر چند برایم عذاب آور بود این لباس ها اما مجبور بودم . به قول سارا باید به سر و وضعت برسی و اتو کشیده باشی تا استخدامت کنن . جالب بود واقعا ؛ قبلا دنبال مدرک تحصیلی و سابقه ی کاری بودند حالا میزان زیبایی و مرتب بودن ... بند کیف چرمم تکه تکه شده خیلی وقت است از خودم و هر آنچه میخواستم غافل شدم ‌. کیف را روی شانه ام انداختم و بندش را زیر مقنعه پنهان کردم هر چند نیمی از آن پیدا بود . در اتاق را باز کردم مادر پشت میز خیاطی نشسته و عینک دور مشکی روی صورت زیبایش خود نمایی می کند . -- سلام مامان صبح بخیر خسته نباشی... سرش را بالا آورد و لبخند نیمه ای زد و گفت : علیک سلام دخترم صبحت بخیر .نگاهی به سر تا پایم انداخت و پرسید : باز کجا شال و کلاه کردی ؟ کجا میخوای بری؟ دست هایم را بهم زده و خندیدم و گفتم : مامان جان آخه وسط چله ی تابستون کو شال و کلاه ،طبق معمول میخوام برم دنبال کار . -- لازم نکرده بگیر بشین سر جات ؛ بارها بهت گفتم حالا هم واسه هزارمین بار میگم دلم نمیخواد خودت رو به دردسر بندازی. پا تند کرده و به طرف در رفتم نمیخواستم حرف های تکراری مادر را بشنوم . گناه که نکرده مادر شده . دیگر حساب روز و شبش از دستش رفته. بند کتونی های لی و رنگ و رو رفته ام را بستم و بسم اللهی زیر لب گفتم و راه افتادم . کوچه ی تنگ و باریک طبق معمول شلوغ بود . و حتی اگر نیمه شب هم نگاه می انداختی این کوچه محل عبور و مرور بود . فعلا که پاتوق پسر بچه های محل شده و زمین فوتبال آنها. طاها هم که یکی از همین هاست . در کنار همه ی بدی ها و مزاحمت ها و خاله زنک بازی های این محل یک حسن هم داشت . خوبی این محل این بود کسی بر دیگری برتری نداشت همه مثل همه بودیم . اگر ما شام شب نداشتیم همسایه مان نان و پنیر داشت . نه چلو کباب یا مرغ مسما ... یک رنگ بودیم و با صفا . دلم ریش شد با دیدن شلوار پاره ی طاها . نزدیکش رفته و دستم را روی شانه اش گذاشتم . برگشت . باچشمان معصومش به صورتم زل زد و گفت : سلام آجی ، کجا میخوای بری؟ -- سلام عزیز دلم ، برم دنبال کار تا من میرم و میام مواظب مامان باش و نزار خودش رو خسته کنه . دست بردم به جیب مانتویم و دو هزاری گذاشتم کف دستش و گفتم: بیا طاها جان ، واسه ظهر برو نون بگیر نزار مامان بره . -- چشم آجی. سرش را بوسیدم و راه افتادم . کرایه ی تاکسی زیاد بود و بیشتر اوقات این مسیر یک ساعته را پیاده می رفتم . باید یک جفت کفش آهنی می پوشیدم برای کار هر روز روزنامه ی نیازمندی ها را میخواندم اما نبود کار شریف و درستی نبود برای یک دختر جوان ، یا اگر هم بود پولش کم بود ... اما به قول مادر از این ستون تا آن ستون فرج است ... ادامه دارد .... به قلم ✍ دل آرا ❌کپی رمان حرام است ❌ @mahruyan123456 🍃