🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبای_طهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتاول
صدای چرخ خیاطی مادرم حکم ساعت زنگی را برایم داشت .
تا چشمانم را می بستم مادر شروع می کرد .
پتو را به طرفی پرت کردم نه مثل اینکه امروز نمی شد بخوابم .
مادر این چند ساعت خواب هم به من روا نداشت .
باید کمکش کنم ؛ کمک خرجش نه باری باشم بر روی شانه های درد کشیده اش .
لباس های رسمی ام راپوشیده و مقنعه ی سورمه ای ام را سرم کردم .هر چند برایم عذاب آور بود این لباس ها اما مجبور بودم .
به قول سارا باید به سر و وضعت برسی و اتو کشیده باشی تا استخدامت کنن .
جالب بود واقعا ؛ قبلا دنبال مدرک تحصیلی و سابقه ی کاری بودند حالا میزان زیبایی و مرتب بودن ...
بند کیف چرمم تکه تکه شده خیلی وقت است از خودم و هر آنچه میخواستم غافل شدم .
کیف را روی شانه ام انداختم و بندش را زیر مقنعه پنهان کردم هر چند نیمی از آن پیدا بود .
در اتاق را باز کردم مادر پشت میز خیاطی نشسته و عینک دور مشکی روی صورت زیبایش خود نمایی می کند .
-- سلام مامان صبح بخیر خسته نباشی...
سرش را بالا آورد و لبخند نیمه ای زد و گفت : علیک سلام دخترم صبحت بخیر .نگاهی به سر تا پایم انداخت و پرسید : باز کجا شال و کلاه کردی ؟ کجا میخوای بری؟
دست هایم را بهم زده و خندیدم و گفتم : مامان جان آخه وسط چله ی تابستون کو شال و کلاه ،طبق معمول میخوام برم دنبال کار .
-- لازم نکرده بگیر بشین سر جات ؛ بارها بهت گفتم حالا هم واسه هزارمین بار میگم دلم نمیخواد خودت رو به دردسر بندازی.
پا تند کرده و به طرف در رفتم نمیخواستم حرف های تکراری مادر را بشنوم .
گناه که نکرده مادر شده .
دیگر حساب روز و شبش از دستش رفته.
بند کتونی های لی و رنگ و رو رفته ام را بستم و بسم اللهی زیر لب گفتم و راه افتادم .
کوچه ی تنگ و باریک طبق معمول شلوغ بود .
و حتی اگر نیمه شب هم نگاه می انداختی این کوچه محل عبور و مرور بود .
فعلا که پاتوق پسر بچه های محل شده و زمین فوتبال آنها.
طاها هم که یکی از همین هاست .
در کنار همه ی بدی ها و مزاحمت ها و خاله زنک بازی های این محل یک حسن هم داشت .
خوبی این محل این بود کسی بر دیگری برتری نداشت همه مثل همه بودیم .
اگر ما شام شب نداشتیم همسایه مان نان و پنیر داشت . نه چلو کباب یا مرغ مسما ...
یک رنگ بودیم و با صفا .
دلم ریش شد با دیدن شلوار پاره ی طاها .
نزدیکش رفته و دستم را روی شانه اش گذاشتم .
برگشت . باچشمان معصومش به صورتم زل زد و گفت : سلام آجی ، کجا میخوای بری؟
-- سلام عزیز دلم ، برم دنبال کار تا من میرم و میام مواظب مامان باش و نزار خودش رو خسته کنه .
دست بردم به جیب مانتویم و دو هزاری گذاشتم کف دستش و گفتم: بیا طاها جان ، واسه ظهر برو نون بگیر نزار مامان بره .
-- چشم آجی.
سرش را بوسیدم و راه افتادم .
کرایه ی تاکسی زیاد بود و بیشتر اوقات این مسیر یک ساعته را پیاده می رفتم .
باید یک جفت کفش آهنی می پوشیدم برای کار
هر روز روزنامه ی نیازمندی ها را میخواندم اما نبود کار شریف و درستی نبود برای یک دختر جوان ،
یا اگر هم بود پولش کم بود ...
اما به قول مادر از این ستون تا آن ستون فرج است ...
ادامه دارد ....
#رمانزیبایعاشقانهومذهبیواجتماعی
#طهورا
به قلم ✍ دل آرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456 🍃