🌙مَہ رویـــٰــان
#پارت102 مسخره بود که در این شرایط به همچین چیزی فکر میکردم.گوشی عجیب غریبی که بیشتر شبیه بیسیم بود
#پارت103
به من انقدر یاد دادن که اینجوری شدم.
متعجب گفتم:
-آهان از اون لحاظ...یعنی پدر مادرتون خودشونم اینکاره هستن و به شما. یاد دادن....
تنها ,سرد
و سنگین گفت
-نه.
-پس چی؟؟
-انقدر نصیحت کردن که بدتر دلم خواست تجربه کنم.
با شگفتی گفتم:
-وای....الان کجان؟ میدونن ؟
-نه...
-جسارتا چه کاره هستن؟
با بیحالی نگاهش را به شعله ى چراغ الکی داد و مرموز گفت؛
-بابام سرهنگه....مادرم پزشک..
بازهم سینی دست نخورده ی غذا و غر زدن سولماز:
-میخوای بمیری
جوابش را ندادم.دراین چهار روز فهمیده بودم نباید با او که بسیار بد دهان بود
سربه سر گذاشت
...-
-خرچنگ گفت حاضرشو بریم پائین.
-واسه چی؟
-چه بدونم.
همین که رفت،از تخت پائین آمدم.یک نگاه گذرا به آینه ی میز آرایش انداختم.به
وضوح زیرچشمانم گود شده بود بی اهمیت خارج شدم وتازه فضای بیرون از اتاق را
دیدم
راهرویی دیدم که بیشتر شبیه راهروی یک تالار بود؛مجلل و با دیوارکوب هایی که فضای
تاریک بیرون را روشن کرده بود.گیج شدم که از کجا بروم.دختر مو قرمز که میدانستم نامشپاتریشیاست از اتاقی خارج شد و بی روح نگاهم کرد.قد آنچنان بلندی نداشتم.متوسط رو به
بالا.حالا درمقابل او یک سروگردن بلند تر بوم،تقریباً سرش را بالایی نگه داشت وبا لهجه ی خاصی
گفت:
-کجا بری؟
-پیش خرچنگ..اون خواسته برم
وعصبانی ادامه دادم
وگرنه به من باشه قبرستون رو ترجیح
میدم.
گنگ نگاهم کرد.انگار نفهمید چه میگویم.
-هیچی..فقط بریم پیش خرچنگ.
بی حوصلگی خاصی داشت.نمیتوانم توصیف کنم تا چه حد
آرام و بیحال بود
-دنبال من بیا.
آهسته آهسته جلوتر از من حرکت کرد.
-تو تازه اومدی تو گروهشون؟
نرده ها را گرفت ومثل یک بچه که تاتی تاتی کند پله هارا پائین
رفت
-دوسال.
-خودت چندسالته
ایستاد ونفس گرفت:
-نمیدونم.
یکّه خوردم وایستادم:
-یعنی چی نمیدونی؟
-دلم نمیخواد بدونی.
دوباره راه افتادم و این بار پرسیدم:
-بهت بیشتر از شونزده نمیخوره..
-بهتره تموم کن.
با تمام مشکلات فکریم از نوع حرف زدنش خوشم امد!
-تو آدم بدی نیستی نه؟ من هم سن تو بودم که حالا بدبخت شدم..
دیگر جوابم را نداد وپشت در
اتاقی ایستادخرچنگ:
-بیا تو...
پاتریشیا کنار ایستاد تا داخل شوم.نمیدانم چرا دلم خواست او هم همراهم
باشد
با ترس نگاهش کردم:
-تو هم بیا.
بی حس نگاهم کرد:
-من کاری ندارم.
شاهین:-چرا نمیای بهار؟
با ترس سرکی کشیدم ودیدم هر دو پشت میز بزرگی نشسته
اند.آسوده خاطر داخل شدم وپاتریشیا بدون آنکه همراهم بیاید در را بست
بلاتکلیف ایستادم وسربه زیر انگشت هایم را در هم پیچاندم.
خرچنگ:-بشین.
اطاعت فرمان کرده و روبه رویشان نشستم
-شوهرت گورتو کنده که.
چهار چشمی به لب هایش نگاه کردم
شاهین:-تو راست میگفتی! امروز سرت باهاش معامله کردیم فروختت!
دستم را روی میز کوبیدم
وگفتم:
-مثل آدم حرف بزن شاهین.
ضعیف تر و بدبخت تر نگاهش کردم:
-چی گفت؟ البته من میدونستم واسش ارزشی ندارم...
انگار شنیدش سنگین تر بود
خرچنگ:-عملاً باید بکشیمت اما شاهین میگه نگهت داریم.هه!
اما من فقط دلم میخواست از
احسان بدانم.
روبه شاهین با چشمانی امیدوار گفتم:
-دیگه انقدرام که میگی نامرد نیست نه؟
جالب بود که دراین مدت همه مدل گریه را یاد گرفته
بود.حالا بدون آنکه صورتم جمع شود،با حالتی عادی؛گوله گوله اشک میریختم.
🌼زکیه اکبری🌼