eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.8هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
827 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
میدونم خودم.اما میگم چطوری باید حرف بزنم؟ نگاهم از چشمان ماتش به بینی اش افتاد.خون غلیظی آرام آرام از آن جاری شد دستم را به سمت بینیم بردم وگفتم: -از بینیت خون میاد. ملحفه را روی زمین گذاشت وسرش را کمی بالا نگه داشت. شاهین در را باز کرد و گفت: -بهارمیشه.... ساکت شد.دستمالی از روی میز برداشتم وبه پاتریشیا دادم درهمان حال عصبی گفتم: -شاهین لطفاً در بزن.خب؟ بی توجه نزدیک ایستاد و گفت: -داروهاتو خوردی پاتی؟ بی جهت گفتم: -لابد داروسازشم توئی؟ چشم غره رفت و بی اهمیت گفت: -پاتی برو استراحت کن. پاتریشیا مطیعانه خارج شد وشاهین با افسوس نشست روی تخت آرام وبا فاصله کنارش نشستم. -مریضه؟ -آره. -چشه؟ -سرطان خون. آه آرامی کشیدم ومشکلم فراموشم شد: -گناه داره.... سرتکان داد -بیخیال..خرچنگ میگه همین حالا بهت بگم... مستقیم نگاهم کرد: ببین تو اول و آخرش زندگیت دیگه اون زندگی عادی نمیشه.حتی طلاق هم بگیری در بهترین حالت هم که بشینی خونه مامان بابات بازم سابقت سیاهه...اینو که نمیتونی فراموش کنی هوم؟- -حالا که امیراحسان کمر به قتلت بسته،بیا و باهاش بجنگ.با بهت گفتم: -چیکار کنم؟ -توکه گند زدی به زندگیت،بیا و از حد میونه در بیا بهار..زندگی اونقدر طولانی نیست که تو سردرگمی بمونی.بیا و واسه یه بارم که شده توزندگیت شجاعت به خرج بده.حالا که تو واسش مهم نیستی،بیا و باهاش بجنگ... داشتم میفهمیدم.اما نمیخواستم قبول کنم سرم را پایین انداخته بودم وفقط گوش میکردم: -از وجدان پاک کسی به جایی نرسیده.میبینی که حوریه وفرحناز هیچکدوم از دردسرای تورو ندارن. ....- -پاشو و ثابت کن که تو انقدر دست وپا چلفتی نیستی که همه میگن.تو باهوش بودی.یادته چقدر تو آزمایشگاه زود راه افتادی؟ مطمئنم اگه دست به دست من بدی امیراحسانو که هیچ...کل ادارشونو نابود میکنیم. نگاهش کردم و درخشش چیزی در گردنش توجهم را جلب کرد.متوجه شد وحرفش را قطع کرد.دست پشت گردنش برد و زنجیر را باز کرد. -به اینا نگاه میکنی؟ همان گردنبندهایی بود که شب تولد آورده بود ...- -فکر کردی من نشونه ی دوستیمونه از دست میدم؟ هنگ بودم.با دهان باز نگاه میکردم.شاهین دوباره خل شده بود: -پس اونا چی بودن اون شب؟ -کوپیشو زدم... با ناباوری گفتم: 🌼زکیه اکبری🌼