eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
821 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
دامادشان را هم که در اتاق فهمیدم. خب این تا اینجا! آمده بودم در لانه ی پلیس ها! زیادی که فشار عصبی برمن وارد میشد؛خنده ام میگرفت. حالا هم خنده ی حرصی ای کردم که نسیم گفت: -به چی میخندی کلک؟! خوشت اومده ها! بیحوصله رویم را برگرداندم. حالا که تا اینجا آمده بودم؛سعی کردم بشناسمشان. برادر امیراحسان،نامش امیرحسام بود. کاملا مشخص بود سنش بالاترازاحسان است. کمی چاق بود وچهارشانه،بسیار جدی واخم آلود. همسرش هم زن مهربانی به نظر آمد که به او نمی آمد نظامی باشد. دوپسر چهار وشش ساله به نام های امیرحسین وعلیرضا داشتند. دامادشان نامش محمد بود،با فرید حسابی رَفیق شده بودند ومشخص بود شوخ طبع است. تمامشان درلباس های شخصی بسیار عادی ومهربان بودند. شاید اگر نمیگفتند که شغلشان چیست؛تا این حد نمیترسیدم و رابطه ی گرمی با آنها برقرار میکردم. فائزه پسر کوچکی درآغوشش گرفته بود وبه من نزدیک میشد. با لبخند گفت: -با طاها آشنا نشدی. پسرمه...شیش ماهشه. پسرش را بغل گرفتم وآرام بوسیدم. -آخی عزیزم.چه نازه ! -مرسی عزیزم. بین ما فقط امیراحسان تنبل بود. همه خندیدن حاج خانم :-ا...فائزه؟! آبروی برادرت رو نبر.میبینی که به موقعش بهترین دختر رو براش انتخاب کردم. لبخندهای زورکی ام حالم را بدتراز بد کرده بود.همین که زنگ را زدند؛تپش قلبم شدت گرفت. با استرس نگاهی به جمع انداختم. علیرضا با خوشحالی دوید وگفت: -آخ جان....عمو احسان اومد. در را باز کرد و مشخص بود از پله های ایوان میدَوَد! .همه خندیدند و حاج خانم گفت: -نمیدونم این احسان مهره ی مار داره که همه دوستش دارن؟ نسرین همسرامیرحسام گفت: الحق هم برادر من دوست داشتنیه. انشاءَالله با بهار جان به توافق برسن وخوشبخت بشن. انشاءَالله!! هه....چه برادر منی هم میگفت!آنقدر انگشت هایم را شکستم که مستی محکم به پهلویم کوبید حاج آقا آرام به پدرم گفت: -یعنی خدا شاهده نمیخوام حالا که قراره به سلامتی دامادت بشه این حرف رو بزنم؛این پسر لنگه نداره. یه خاندان ازکوچیک وبزرگ براش احترام خاصی قایلن. پدر:-بله میدونم چی میگید.زنده باشن. صدای پرصلابتش آمد :-سلام.خیلی خوش آمدید.جمیعاً سلام کردند وایستادیم. امیرحسین وعلیرضا را از آغوشش به زمین گذاشت وبرای سلام واحوال پرسی شخصی جلوتر آمد.دستش را به سمت پدرم دراز کرد وبا متانت گفت: -عذر میخوام.واجب بود که برم. پدر:-خواهش میکنم پسرم.خوب کردی.. دست فرید را گرفت: -خوش آمدید. فرید:-ممنون.فرید هستم،نامزد نسیم خانم. -خوشوقتم،امیراحسان هستم.. سربه زیر وبا جدیت به نسیم ومستی خوشامد گفت. نزدیک من که شد از زیرچادرم را چنگ زدم. همه چیز خیلی زود گذشت اما برای من ساعتها طول کشید. آهسته گفت: -خیلی خوش آمدید خانم.بفرمائید. نشستم ودسته های چوبی مبل را فشردم. حتی نتوانستم یک سلام خشک وخالی بکنم. خداراشکر نگاهش مستقیم نبود. وگرنه میفهمید چه در درونم میگذرد.