eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
821 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
#پارت‌33 پیش خودم فکر کردم مستی چقدر بزرگ شده. مستی:-خیلی ممنونم همینجاست. خداحافظ احسان:-خواهش می
خداحافظ -نگفتید؟! بازم قرار بذاریم؟! -راستش من واقعاً سردرگمم،اما میدونم پدرم اجازه نمیده.خیلی دلش پره! از آینه دیدم که آرام لبخند زد: -اون با ما...میرسونمتون در خونه. از حالت نیمخیز خارج شدم وتکیه دادم تادر خانه هیچ حرفی بینمان رد وبدل نشد،لحظه ای که خواستم پیاده شوم،برگشت وبرای اولین بار در این ملاقات نگاه پاکی به من انداخت. حس کردم خوابش بدجوری رویش اثرگذاشته چرا که در نگاهش یک نوع صمیمیت بیشتر یا یک حس آشنا دیدم. انگار که خودش را یک قدم نزدیک تر ببیند. انگار کم کم دارد میپذرید که احتمالا همسرش هستم. نگاهش را گرفت وخیره به چادر پخش شده ام روی صندلی گفت: -امیدوارم هر چی صلاحمونه پیش بیاد.برید به سلامت. حس کردم ذرّه ای از او نمیترسم! بدون هیچ حرفی در را باز کردم وآهسته گفتم: -ممنون ***** -هه هه ! مگه بچه بازیه نغمه؟ -چه بدونم والّاه... -بیخود.اصلاً دیگه اسمشونم نیاد. مسخره بود که بالکل فراموش کرده بودم چند چند هستم! چون مثل دختران تازه بالغ در اتاق رژه میرفتم واسترس داشتم! استرس خواستگار وشوهر و عروس شدن! -من دیگه مخم داغ کرده آقاجان.خودت زنگ بزن بگو نمیخوایم. من نمیزنم این دفعه زدن گوشی رو بده من.انگار ما مسخره ایم. یک هفته ای میشد که تقریباً هرروز اجازه ی مجدد میخواستند وبساطمان همین بود. ازخجالت نظری نمیدادم وزمانی که بحثش پیش می آمد؛به اتاقم پناه میبردم. اما قربان خدا بروم که مهر ناشناخته ای از مرد غریبه ای که چیززیادی از هم نمیدانستیم در دلم انداخته بود. مستی راست میگفت که بیشتر از هرچیز مردانگی اش دلت را میبرد.حس قدرتمند بودن دستانش دلم را قلقک میداد. یک هفته بود که از غصه نابود شده بودم. قاطعیت کلام پدر لجم را در می آورد.زنگ تلفن به صدا در آمد ومن تیزگوش پشت در کمین کردم: -اتفاقاً همین الان ذکر خیرتون بود..حاج آقامون راضی نیستن بخدا...هیچ جوره..بیاید با خودش حرف بزنید...گوشی -الو؟سلام علیکم.به لطف شما. ....- -نه،نه، ببینید؛اصلاً من دیگه هیچ جوره دلم رضا نمیشه. نه که خدایی نکرده مشکلی داشته باشید اما نمیدونم چرا...بله...درست می فرمائید.. نه من میدونم خود بهارم دیگه موافق نیست... ....- -اینا همه درست ولی شما خودتون رو بذارید جای من...مــــیدونم..بله..نه بابا زنده باشن... با حرص روی پیشانی کوبیدم که نسیم با خنده گفت: -چته حالا؟ این نشد یکی دیگه. داشت گریه ام میگرفت! بابا جان از طرف من حرف نزن!! -نه،قربان شما.خداحافظ. با بهت به نسیم گفتم: وای...دیدی؟؟! تموم شد! نسیم با ناراحتی گفت: -ببین صلاح که باشه ... نماندم گوش کنم.با بغضی قد هندوانه خارج شدم وپاکوبان به پذیرایی رفتم آبرو را خوردم و حیا را قی کردم.با صدای مرتعش وبلندی گفتم: -بابا واسه چی ردشون کردی؟نسیم بدو پشتم آمد وگفت: -اِ..!!!!ا بهار بیا ببینم...! دستم را پس کشیدم وبه پدر که با ابروهای درهم نگاهم میکرد گفتم: -بابا واسه چی این کارو کردی هان؟مادر چنگی به صورتش انداخت وگفت: -هــیع!! آیپ دی ! پیس دی ! بده،زشته! پدر:-صداتو بیار پائین ببینم! بغضم ترکید اما با پررویی گفتم: -من میخواستمش. واسه چی گفتید نیان؟ پدر که ناباوار بود مثل خودم تقریبا فریاد کشید: -به به !! فرامرز بیا که ببین زندگیت به کجا رسید!! به به !! و یکهو فوران کرده غرّید: -تو غلط کردی میخواستیش! از پررویی زیادت من خجالت کشیدم! برو بچه..یه ذره غرور داشته باش بدبخت. ده بار تفت کردن بازم راهشون بدم؟ پدرم اصولاً در مبالغه کردن ید طولایی داشت! با گریه نالیدم: -مامان شما بگو... پدر:-ساکت شو!! نسیم ببرش! متعجب بود.حق هم داشت من یکهو خُل شده بودم نسیم کشان کشان من را به اتاق برد وبا تعجب وچاشنی خشم گفت: -بسه! چی شده حالا! من که شوهر کردم کجا رو گرفتم که اینجوری براش زار میزنی. خشمم را سر او خالی کردم وفریاد زدم: نویسنده : 🌼zed.a🌼