eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
821 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
آدم عصبانی میشه هر چرتی رو به زبون نمیاره. -بسه بابا شمام که... خونه نیست که.مدرسه اس! همه میخوان درس اخلاق بدن. -باشه تو راست میگی. قلباً خودم قبول داشتم کارم زشت بوده صبح آماده شدم تا سرکار جدیدم که دریک آرایشگاه کوچک نزدیک محله امان بود بروم.پدر بدون نگاه کردن در رویم گفت: -لازم نکرده بری. -قول دادم. -گفتم نمیری..تازه به مامانت گفتم ظهر زنگ بزنه به سیّدینا که همین امشب بیان. متحیر گفتم: -نه! اینکه خیلی بده! نمیشه! بابا تو روخدا! چرا با من لج میکنین؟! -من با تو لج کنم؟! من دیگه غلط بکنم پا روی دم تو بذارم.تویی که صدات بلندتر از من شده. نمیخواستم.واقعاً نمیخواستم همچین اتفاقی بیفتد. پدر سنگدل شده بود به گریه افتادم وگفتم: -نمیخوام...این عروس شدنو نمیخوام برم تو کفن بهتره. -حرفم عوض نمیشه.نغمه زنگ بزن بگو بیان. حتماً همین امشب میانا. غرور سیری چنده بابا...بذار زودتر نون خور اضافیمو رد کنم بره! چرا پدر اینطوری شد؟ به والله جز آرامی ازاین مرد ندیده بودم.همه چیز دست به دست هم داده بود تا ما باهم ازدواج کنیم. گریه های کودکانه ام هم رویش اثر نکرد.مرغش یک پا داشت. ***** پدر که رفت؛با التماس به مادرم گفتم که زنگ نزند.اما مگر میشد این زن مطیع شوهر را از راه به در کرد؟! به محض آنکه ظهر شد به سمت گوشی رفت. نسیم هم دلش به حالم سوخت وبامن همسو شد: نسیم:-نکن مامان زشته.عقل خودت چی میگه؟ آبروی بهار میره! تازه خبر نداشتند قبلاً یکبارهم خودم التماسشان را کرده بودم! مادر:-من کاره ای نیستم.باباتو که میشناسی. تا آمد گوشی را بردارد؛زنگ خورد شماره را نگاه کرد وبا هیجان گفت: -گادیرآلله! [خدای توانا‌] نسیم:-چی شد؟؟ -خودشون زدن! با ذوق گوشی را برداشت وای که اگر از کلاس گذاری مادرم بگویم ترکیدم کم است! به قدری پر غرور حرف میزد وخود را هنوز ناراضی نشان میداد که من ونسیم چشمانمان از حدقه درآمد! در آخر مکالمه گفت"ای بابا...پس بذارید با باباشون هماهنگ کنم ببینم راضیه یا هنوزم دلش به این وصلت نیست!" تماس راقطع کرد وپنج دقیقه بعد دوباره تماس گرفت وگفت که پدر موافقت کرده!! درآخر هم خودجوش با پدر تماس گرفت وخداراشکر گویان ازاین آبروداری؛جریان را تعریف کرد.من هم از ته دل شاد شدم.حسی که شاید دراین مدت به ندرت به من دست داده بود.تنها دلچرکینیم قهروغضب پدر بود. میتوانم قسم بخورم که انگار نیرویی پشت این ماجرا بود که همه ی مارا هول میداد.قراربراین شده بود همین امشب بیایند وطوری بود که طرفین میدانستند این بار همه چیزجور میشود.کمی که فکر میکردم حق زیادی به حوریه وفرحناز میدادم.با ازدواجشان خوش بودند و کاملاً بیخیال.حالا من هم مثل آنها شده بودم. ذوق زده تر از هروقت دیگری بدون کمک به دوخواهر ومادرم که برای مهمانی امشب تدارک میدیدند؛مشغول آرایش خود بودم.هزاران مدل آرایش را با تمام مهارتی که داشتم تست کردم ودرآخر یک گریم ساده وهنری را ترجیح دادم. پدر زودتر آمده بود وکلی خرید کرده بود.با خجالت جلو رفتم وکیسه هارا از دستش گرفتم.اخم نداشت اما خندان هم نبود.آنقدر خر کیف بودم که یادم نبود باید بخاطرکار بی نهایت زشتم ازاودلجویی جانانه ای بکنم.تنها دلم به آن خوش بود که در گیرودار عروس شدنم؛کم کم خودش نرم میشود! ازفرید خنده ام میگرفت که همیشه بالای هر مجلسی خودنمایی میکرد.حالاهم با ظاهری مکش مرگ ما حاضروآماده به نسیم کمک میکرد.پسر بسیار مهربان ولایقی بود.بیشتربا نسیم دوست بود تا شوهر.همش یک سال ازنسیم بزرگ تر بود.حالا میدیدم که با شیطنت زیرگوش نسیم پچ پچ میکرد ونسیم ازخنده وخجالت سرخ شده بود. -چی میگه نسیم؟نسیم با شرم وخنده گفت: -هیچی! چی داره بگه جز چرت و پرت؟؟ فرید که هنوز با ما رودربایستی داشت با دلخوری نمایشی گفت: -باشه دیگه نسیم خانوم...چرت پرت؟؟ -پس چی؟ میخوای بگم چی میگفتی؟رنگ از رُخسار فرید پرید -نخیر.همون چرت وپرت بود بهار! بیخیال. با شوخی گفتم: -نه نه اصلاً! باید بگی نسیم.چی میگفت؟ چرا ترسیده؟!نسیم که داشت بادقت دسر هارا تزئین میکرد گفت: نویسنده: 🌼zed.a🌼