@mahruyan123456
#عشقی_از_جنس_نور
#پارت_صد_و_شصت_و_دو
با سوزش تیزی که در دستم فرو رفت .
چشمانم را باز کردم .
و پرستار جوانی را دیدم که کنارم ایستاده و سرم وصل می کند .
مچ دستش را گرفتم و گفتم : چیکار میکنی ؟ من سرم نمی خوام میخوام برم خونه شوهرم اومده .
ولم کن ...
بر خلاف نظرم که حس می کردم عصبی شود لبخند زیبایی زد و با مهربانی گفت :
مامان کوچولوی ما چرا انقد کم حوصله است !!
سرمت که تموم بشه حالت بهتر بشه میری خونه با شوهرت !
-- شوهرم !! مگه اینجاست !
خندید و گفت :
پس چی !!
بیچاره نصف عمر شد انقد نگرانت بود.
ولی از بس آقا و مودبه فقط فریاد نمی کشید ....
صد بار این راهروی بیمارستان رو رفته و اومده تا تو به هوش بیای ....
با تعجب پرسیدم : مگه بیهوش بودم؟؟!!
-- غش کرده بودم و افتاده بود .
خدا خیلی بهت رحم کرد هم به خودت هم به کوچولوت .
اگه دیر تر اومده بودی معلوم نبود چه بلایی سرتون می اومد .
خب دیگه من میرم !
مواظب خودت باش مامانی!!
تشکری کردم و بهش گفتم :
خانم پرستار میشه همسرم رو صدا بزنید !!
-- بله عزیزم من میرم تا اون بیاد بنده ی خدا معذبه وگرنه صد باره اومده بود تو اتاق .
چشمکی زد و گفت :
قدرش رو بدون خانومی !
کم گیر میاد ها !!
قند در دلم آب میشد .هر لحظه بیشتر از قبل خدا را شاکر بودم به خاطر انتخابم .
صورتش غمگین بود .غم بزرگی پشت نگاه مهربونش پنهان شده بود .
دستم را گرفت .
گرمای وجودش به وجودم تزریق می شد .
عشق بود و محبت ...
دستم را بیشتر میان دست های مردانه اش فشرد .
دلم گرم می شد ، گرم بودنش ...
زیر نگاه عاشقانه اش داغ کرده بودم .
از خوشحالی بود یا دلتنگی قلبم از سینه ام در حال بیرون زدن بود .
صداش رو صاف کرد و گفت : مهتابم !!
-- جانم سید علی ...
--جونت سلامت عزیزم .
چرا مواظب خودت نبودی !
مهتاب چرا با خودت این کارا رو میکنی !
باورت نمیشه همه ی دلتنگیم یه طرف اون لحظه که کنار دیوار از حال هم یه طرف .
دنیا روی سرم آوار شد .
دور سرم می چرخید .
اصلا نمی دونستمچیکار کنم !
هر آن مرگ رو به چشمم می دیدم...مَ
دستم رو بالا بردم و روی دهانش گذاشتم و گفتم :
هیییییس ، علی دیگه ادامه نده .
به فکر این قلب بی جنبه ی من هم باش !
خدا نیاره اون روزی رو که من بعد تو باشم ...
لبش را باز کرد و انگشت کوچک دستم بیشتر در دهانم فرو رفت و گاز کوچکی زد ..!!
دستم را کشیدم و صورتم از درد جمع شد : آخ، آخ ، این چه کاریه دردم اومد .!!
سرش رو نزدیک آورد و نگاهش تغییر کرد .
شیطنت در سو سوی چشمانش موج میزد .
دستم را روی سینه اش گذاشتم و گفتم : علی برو عقب !!
سرش را جلوتر آورد و فاصله ی چشمانمان به اندازه ی بند انگشت بود .
چشمکی حواله ام کرد و گفت :
اگه نرم چیکار می کنی !
من از جام تکون نمی خورم ! دلم واسه زنم و بچم تنگ شده !
اخمی کردم و گفتم : عللللللللی !!!!
انگشتش را روی لبم گذاشت و گفت : یواش تر چیه !
چرا داد میزنی !
-- می خواستم غافلگیرت کنم ولی تو فهمیدی ! آخه چرااااااا !
-- خیلی خب مگه چی شده حالا !
ناراحت نباش عزیزم ! اون طور که تو غش کردی حسابی غافلگیر شدم .
خیلی باید مواظب خودت باشی ها !!
-- وقتی تو کنارم نیستی حال هیچ چیز و هیچ کس رو ندارم .
-- الان که پیشت هستم ، ببین از فاصله ی نزدیک هر چقدر دلت می خواد نگاهم کن !
فقط چشمم نزنی !
چشمام رو گرد کردم و مشتی حواله ی بازوش کردم و گفتم :
خیلی پر رویی !
-- دلت میاد فردا که برم اون وقت بازم میخوای بشینی آبغوره بگیری !
رو بر گردوندم و پشت کردم بهش .
نیومده می خواست بره !
دلم می خواست از ته دل زار بزنم و درست مانند کودکی هایم پایم را بر زمین بکوبم و با سماجت حرفم را به کرسی بنشانم .
قطره های اشک روی بالشم می ریخت .
و خیس می شد .
دستش را روی بازویم گذاشت و گفت :
مهتاب به من نگاه کن !
دستش را پس زدم و ملافه ی سفید را روی سرم کشیدم و به هق هق افتادم .
تقلا می کردم تا نتواند ملافه را کنار بکشد .
از زور من در برابر دستان تنومند او هیچ بود ....
از روی صورتم بُردش کنار .
خندید و گفت : این بچه بازی ها چیه !
میدونم بچه ای ولی نه دیگه انقد !
--ولم کن علی ، باهات قهرم .
--ناز میکنی خانومم !
اشکال نداره نازت هم خریدارم .
سرش رو نزدیک گوشم آورد و آهسته در گوشم زمزمه کرد :
عاشققققققتم مهتابم ....
ادامه دارد ...
✍نویسنده:
ح*ر
#دلآرا
❌کپی رمان حرام است❌
@mahruyan123456🍃