eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
821 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
@mahruyan123456 با سوزش تیزی که در دستم فرو رفت . چشمانم را باز کردم . و پرستار جوانی را دیدم که کنارم ایستاده و سرم وصل می کند . مچ دستش را گرفتم و گفتم : چیکار میکنی ؟ من سرم نمی خوام میخوام برم خونه شوهرم اومده . ولم کن ... بر خلاف نظرم که حس می کردم عصبی شود لبخند زیبایی زد و با مهربانی گفت : مامان کوچولوی ما چرا انقد کم حوصله است !! سرمت که تموم بشه حالت بهتر بشه میری خونه با شوهرت ! -- شوهرم !! مگه اینجاست ! خندید و گفت : پس چی !! بیچاره نصف عمر شد انقد نگرانت بود. ولی از بس آقا و مودبه فقط فریاد نمی کشید .... صد بار این راهروی بیمارستان رو رفته و اومده تا تو به هوش بیای .... با تعجب پرسیدم : مگه بیهوش بودم؟؟!! -- غش کرده بودم و افتاده بود . خدا خیلی بهت رحم کرد هم به خودت هم به کوچولوت . اگه دیر تر اومده بودی معلوم نبود چه بلایی سرتون می اومد . خب دیگه من میرم ! مواظب خودت باش مامانی!! تشکری کردم و بهش گفتم : خانم پرستار میشه همسرم رو صدا بزنید !! -- بله عزیزم من میرم تا اون بیاد بنده ی خدا معذبه وگرنه صد باره اومده بود تو اتاق . چشمکی زد و گفت : قدرش رو بدون خانومی ! کم گیر میاد ها !! قند در دلم آب میشد .هر لحظه بیشتر از قبل خدا را شاکر بودم به خاطر انتخابم . صورتش غمگین بود .غم بزرگی پشت نگاه مهربونش پنهان شده بود . دستم را گرفت . گرمای وجودش به وجودم تزریق می شد . عشق بود و محبت ... دستم را بیشتر میان دست های مردانه اش فشرد . دلم گرم می شد ، گرم بودنش ‌... زیر نگاه عاشقانه اش داغ کرده بودم . از خوشحالی بود یا دلتنگی قلبم از سینه ام در حال بیرون زدن بود . صداش رو صاف کرد و گفت : مهتابم !! -- جانم سید علی ... --جونت سلامت عزیزم . چرا مواظب خودت نبودی ! مهتاب چرا با خودت این کارا رو میکنی ! باورت نمیشه همه ی دلتنگیم یه طرف اون لحظه که کنار دیوار از حال هم یه طرف . دنیا روی سرم آوار شد . دور سرم می چرخید . اصلا نمی دونستم‌چیکار کنم ! هر آن مرگ رو به چشمم می دیدم...مَ دستم رو بالا بردم و روی دهانش گذاشتم و گفتم : هیییییس ، علی دیگه ادامه نده . به فکر این قلب بی جنبه ی من هم باش ! خدا نیاره اون روزی رو که من بعد تو باشم ... لبش را باز کرد و انگشت کوچک دستم بیشتر در دهانم فرو رفت و گاز کوچکی زد ..!! دستم را کشیدم و صورتم از درد جمع شد : آخ، آخ ، این چه کاریه دردم اومد .!! سرش رو نزدیک آورد و نگاهش تغییر کرد . شیطنت در سو سوی چشمانش موج میزد . دستم را روی سینه اش گذاشتم و گفتم : علی برو عقب !! سرش را جلوتر آورد و فاصله ی چشمانمان به اندازه ی بند انگشت بود . چشمکی حواله ام کرد و گفت : اگه نرم چیکار می کنی ! من از جام تکون نمی خورم ! دلم واسه زنم و بچم تنگ شده ! اخمی کردم و گفتم : عللللللللی !!!! انگشتش را روی لبم گذاشت و گفت : یواش تر چیه ! چرا داد میزنی ! -- می خواستم غافلگیرت کنم ولی تو فهمیدی ! آخه چرااااااا ! -- خیلی خب مگه چی شده حالا ! ناراحت نباش عزیزم ! اون طور که تو غش کردی حسابی غافلگیر شدم . خیلی باید مواظب خودت باشی ها !! -- وقتی تو کنارم نیستی حال هیچ چیز و هیچ کس رو ندارم . -- الان که پیشت هستم ، ببین از فاصله ی نزدیک هر چقدر دلت می خواد نگاهم کن ! فقط چشمم نزنی ! چشمام رو گرد کردم و مشتی حواله ی بازوش کردم و گفتم : خیلی پر رویی ! -- دلت میاد فردا که برم اون وقت بازم میخوای بشینی آبغوره بگیری ! رو بر گردوندم و پشت کردم بهش . نیومده می خواست بره ! دلم می خواست از ته دل زار بزنم و درست مانند کودکی هایم پایم را بر زمین بکوبم و با سماجت حرفم را به کرسی بنشانم . قطره های اشک روی بالشم می ریخت . و خیس می شد . دستش را روی بازویم گذاشت و گفت : مهتاب به من نگاه کن ! دستش را پس زدم و ملافه ی سفید را روی سرم کشیدم و به هق هق افتادم . تقلا می کردم تا نتواند ملافه را کنار بکشد . از زور من در برابر دستان تنومند او هیچ بود .... از روی صورتم بُردش کنار . خندید و گفت : این بچه بازی ها چیه ! میدونم بچه ای ولی نه دیگه انقد ! --ولم کن علی ، باهات قهرم . --ناز میکنی خانومم ! اشکال نداره نازت هم خریدارم . سرش رو نزدیک گوشم آورد و آهسته در گوشم زمزمه کرد : عاشققققققتم مهتابم .... ادامه دارد ... ✍نویسنده: ح*ر ❌کپی رمان حرام است❌ @mahruyan123456🍃