eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
821 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
@mahruyan123456 تکیه ام را به دیوار داده و سرم را به طرف بالا گرفته و به سقف خانه چشم دوختم . فکر کردم به همه اتفاقاتی که در زندگی رخ داده بود. جای خالی میترا در گوشه به گوشه خانه پیدا بود. عمه با سینی لب طلایی و لیوان های حاوی دم نوش آمد . از جایم بلند شده و سینی را از دستش گرفتم : دستت درد نکنه عمه زحمت کشیدی . کنارم نشست و نفس خسته ای کشید و زانویش را ماساژ داد : نوش جان عمه، چه زحمتی دیگه پیری و هزار درد سر وقتی سرپا می ایستم زانو هام درد میگیره . انگشتانم را دور لیوان داغ حلقه کردم و نزدیک دهانم بردم . بوی خوش و آرامش بخشی داشت فوتش کرده و قلپی سر کشیدم مزه شیرینی زیر زبانم مزه کرد . -- عمه دم نوش چیه؟ چه بوی خوبی داره شیرین هم هست ؟! راستی، عمه شما که پیر نیستی ، خب یکم مراعات کنین ، تا حالا میترا کمک دست‌تون بود اما دیگه الان دست تنها شدین . -- دم نوش آویشن برای ارامش اعصاب یه معجون عالیه ؛ یه کم نبات هم داخلش ریختم بیشتر اوقات دم میکنم. اما دخترم کار جوهر بدنه ، من نمیتونم بیکار بشینم ؛ از صبح که رفته دل ندارم برم اون اتاق ، چشم بندازم ببینم نیست . اما خوب شد تو اومدی سر گرم شدم . -- قربونت برم من حالا اینجا مزاحم تون هستم ، معلوم هم نیست کی برم . -- اینجا خونه خودته تا هر وقت که بخوای قدمت رو چشم اما باید با رضایت پدرت باشه میدونی که چقدر دوست داره . خشم وجودم را فرا گرفت و از کوره در رفتم و با عصبانیت گفتم : اون پدر من نیست ، دیگه هیچ وقت نمیخوام اسمش رو بشنوم یک عمر بهم دروغ گفت ... -- دیگه هیچ وقت راجب پدرت اینطور صحبت نکن مطمئن باش برای کارش دلیلی داشته ، درسته پنهان کاری کرده اما واسه شما کم نزاشته و از چیزی دریغ نکرده ، جونش به جونت بسته است بهت حق میدم که ناراحت و عصبی باشی بارها به فرهاد گفتم که بهت بگه اما دلش نیومد و از همه ی ما قول گرفت که به تو چیزی نگیم . -- اره خب چون از همه احمق تر بودم حقم نبود که بدونم ، مهدی هم نمی دونه؟! سوری هم حتما میدونسته ! حالا دیگه با رفتن من جاش باز میشه -- مهتاب جان سر فرصت همه ی ماجرا رو می فهمی اون کسی هم که به تو گفته فقط قصدش کینه و انتقام بوده میخواسته زهر چشم از فرهاد بگیره که خوب هم گرفته . سوری هم نه فکر بیخودی نکن ، همه چیز رو می فهمی اره مهدی میدونه شش سالش بود که مادر و پدرت از دنیا رفتن خوب یادش میاد، اما تو، بمیرم برات که تازه یک سالت شده بود .... پیش پای تو فرهاد اومد اینجا میدونست که میای گفتم می مونم اینجا تا بیاد اما به اصرار ردش کردم چون نمیخواستم این وسط حرمتی شکسته بشه و حرفی زده بشه که بعدا پشیمونی به بار بیاد . -- حالا هم پاشو برو یه استراحتی کن بعد هم پاشو سراغ درس هات امروز که مدرسه نرفتی تا منوچهر بیاد و ناهار بیارم . در جوابش سری تکان دادم و چشمی گفتم ، حرفش را تایید کردم و به اتاق رفتم ... ادامه دارد... ✍نویسنده : ح* ر* ❌کپی رمان حرام است ❌ @mahruyan123456 🍃