eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
821 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا تو هیچی نمیخواد بگی.نگاه کن یاد بگیر. با کنجکاوی خودم را جلوتر کشیدم و به محیط زیبا و رؤیایی هتل کنار دریا نگاه کردم. دو مرد عرب آمدند و روبه رویمان نشستند.فرهادی مثل بلبل عربی حرف میزد. شاهین با کلافگی گفت: -اینگیلیسی بلد نیستن؟ هر دو همزمان گفتند: -لا. شاهین با خنده گفت: -ولی ظاهرا فارسی رو خوب میفهمن باز همزمان گفتند: -نعم. با بی حوصلگی سرم را روی میز گذاشتم بعد از یک مکالمه ى طولانی؛زمانى که حس کردم ملاقات رو به پایان است؛سرم را بلند کردم . با شاهین به داخل هتل رفتیم.بی مقدمه پرسیدم: -علی نادرلو نگذاشت چیزی بگویم و درحالی که به اتاقش میرفت گفت: -بعدا توضیح میدم.هر وقت که حس کردم معتمدی. با پررویی ابرو بالا انداختم و گفتم: -اتاق منم از اتاقای همین هتله! فکر میکنم مجهز به تلفن و اینترنت و.... باشه نه ؟؟ خونسرد نگاهم کرد وگفت: -نه! شاهین احمق از قبل یک اتاق بدون هیچ امکانات اتصال به شبکه ای را رزرو کرده بود.بعد از یک راه دور و دراز روی این تخت نرم خوابیدن چه حالی داشت! حتی برای من..خوشا به حال کسانی که آرام هستند..کسانی که همه غمشان لباس مهمانی و خرید و امتحان و درس است. با اعصابی خراب چشم بر هم گذاشتمزینب در یک گلزار؛دامنی پر از گل های محمدی داشت و در همان حال شعر زیبایی میخواند.با اینکه من را دید بی تفاوت از کنارم رد شد و دیدم که نرگس را به پشتش بسته.دنبالشان راه افتادم و با اندوه گفتم: -چرا دوباره گریه میکنه؟ شعر خواندن را قطع کرد و گفت: -واسه باباش گریه میکنه. بهت زده به صورت دخترکم نگاه کردم.از لای پلک های بسته اش اشک میریخت.آرام و بی صدا -واسه امیراحسان؟ چرا؟! -باباش خیلی خستست..خیلی ناراحته.. با التماس گفتم: -زینب ،دختر فرحناز پیشت بود چون مرده بود.دختر منم میمیره؟؟ با اخم نگاهم کرد: -من نمیدونم.به تو بستگی داره. یخ زدم -به من؟ مگه اصلا من بازم امیراحسان رو میبینم؟ برگشت و دوباره شعر خواند با حالت تهوع شدیدی بیدار شدم و به دست شویی رفتم. نمیدانستم با خیال راحت بالا بیاورم یا از ترس خوابم فرار کنم؟! چند مشت آب به صورتم پاشیدم و به آئینه نگاه کردم.هیچوقت نمیفهمیدم وقتی مادرم قربان قدوبالایم میرفت و با غصه میگفت که ضعیف شده ام چه منظوری دارد؟ همیشه خودم را سلامت میدیدم اما حالا به وضوح میدیدم که رنگ به رو ندارم.زیرچشم های کبود بود.از ترس آنکه در آئینه کس دیگری را پشتم نبینم به سرعت از دست شویی خارج شدم.مانتو و روسری را هول پوشیدم و قصد رفتن به اتاق شاهین را کردم.توجهی نکردم که ساعت سه است.در زدم و جواب نداد. زنگ را زدم و بعد از مدتی خواب آلود در را گشود. 🌼زکیه اکبری🌼