#پارت128
اما تمام این احساسات درعرض پنج ثانیه آمدو رفت.
فورا" پشت کردم و چند ضربه ى آرام به
گونه هایم زدم.
اگر من را میدید؟! با این وضع! شایداگر محمد غریبه بود؛صدایش در آن جمعیت ببشتر از
هرصدای دیگری به گوشم نمیامد اما حالا حس میکردم تمام هتل ساکت شده اند و محمد بلند
بلند حرف میزند:
-ای بابا! امیراحسان جان بیا خب داخل تر بیا من جلوی سرویس بهداشتیم...نه بابا میگم سعید از
محکم کاری رفته اون یکی هتل شهرم
وآرام تر حرف زد ومن تیز تر شدم:زیرنظر گرفته.
....-
-آره بیا..دیدمت دیدمت.
نماندم و مثل شصت تیر به طرف شاهین رفتم
-شاهین! ییا یه دقیقه..
دو عرب نگاه مشکوکی بهم انداختند وشاهین با عصبانیت بلند شد:
-چیه؟ آبرومونو بردی الکی بهشون گفتم تو یکی از گنده های...
کنترلم را از دست داده بودم.با
صدایی که جیغ شده بود گفتم:
-شاهین امیراحسانینا اینجان الاغ! خفه شو یه دقیقه!
رنگش پرید.باچشمان وحشت زده اطراف
را نگاه کرد و نگاهش روی نقطه ای ثابت ماند.برگشتم و رد نگاهش را گرفتم.امیراحسانم
بود.خدای من! چقدر پریشان بود!! چقدر شکسته مینمود! کف دو دستم را روی هم گذاشتم و
دستانم را روی دهانم.
مسخره بود که از دیدن تیپ سرتا پا سیاهش و حلقه ى ازدواجمان که در دستش میدرخشید؛مثل
دختر های تازه بالغ ذوق کردم.و از طرفی این قدرتشان دلم را میبرد! از اینکه انقدر زیرکانه تا
جنوب آمده بودند و نقشه هارا نقش برآب کرده بودند؛مثل دیوانه ها خندیدم و قربان صدقه اش
رفتم.
بازویم با فجیع ترین حالت ممکن توسط شاهین کشیده شد.وحشیانه میدوید و من راهم دنبالش
میکشید.دو مرد عرب که فارسی را از من هم بهتر بلد بودند داد کشیدند:ایست!!
ومن تازه فهمیدم چه رو دستی خورده بودیم!
تا آخرین نفس پابه پای شاهین دویدم و تقریبا یک کیلومتر دورشدیم!!!
من را به خیابان خلوتی برد و دریک کوچه ی فرعی و بن بست هول داد.سرظهر با آن آفتاب
هیچکس در کوچه نبود.هر دو خم شده بودیم و نفسمان در نمیامد.جگرم آتش گرفته بود .با
وحشت گفتم:
-شا...شاهین...بچه...طوریش نش..نشه؟!..آخ....
همینطور که خم بودم و از درد صورتم جمع شده
بود؛صدای چق چق اسلحه آمد!
این صدا برایم آشنا بود.امیراحسان بارها درخانه اسلحه اش را آماده کرده بود و من به خوبی با
این صدا آشنایی داشتم.کم کم بلند شدم و در کمال نا باوری دیدم که شاهین نفس زنان و با چهره
ی بیزار و خشمگینی اسلحه را روی مخم گذاشته.در حالی که در آستانه ی گریه بود با ناتوانی و
اندوه گفت:
-تو...تو خیلی کثیفی...تو...
ولب هایش را گاز گرفت
-شاهین...
-خفه شو...شریک دزد و رفیق قافله آره؟؟
-داری اشتباه میکنی..
فریاد کشید:
-خفه خون..!
و به گریه افتاد:بخدا میخوام بکشمت...بعدشم خودمو...لجن...هم میخوای مارو تو
چنگ داشته باشی هم اونارو آره؟! نه سیخ بسوزه نه کباب! تو هم بیگناه باشی تو نظرمون آره ه ه
؟بکشمت؟
-بکش.از خدامه
وزیر اسلحه اش زدم مسیرش منحرف شد و دوباره سمتم گرفت:
-فقط بگو چرا؟! اگه از من متنفری...اگه هر چیزه دیگه ای...چرا اینجوری؟! فقط بگو کی که من
نفهمیدم؟!
نترسیدم.نمیزد میدانستم.چشمانش زلال شده بود
🌼زکیه اکبری🌼