#پارت129
روی سکوی جلوی خانه ای نشستم و درحالی که هنوز نفسم جا نیامده بود گفتم:
-به جون هرکسی که تو بگی قسم میخورم من خبرشون نکردم..آخه خنگ خدا ندیدی عربا
مأمور بودن!
من کی فهمیدم که بخوام همچین غلطی کنم؟ با اینکه تجربه ندارم اما فهمیدم که از
قبل واست برنامه ریخته بودن.
مثل بچه ها روی زمین نشسته بود وسرش را گرفته بود:
-خداروشکر...خداروشکر مخم کار کرد تنها اومدیم...
خدایا مرسی
متعجب بودم.
خدارا شکر میکرد برای خلافش!
-خرچنگ میگفت معامله مهمه همگی بریم...اینام فکر کردن حتما کل باند میان که همچین
کلکی به ما زدن.
غم یادش رفت و با قهقهه گفت:
-اینه که میگن دست بالا دست بسیارست!! هردو طرف زدیم و خوردیم..
اما میدانی من به چه فکر میکردم؟! به اینکه پدر بچه ام را دیده بودم.به اینکه کودکم هم پدرش
را دید.به اینکه پدر شدن فقط وفقط خاص احسان بود.به اینکه ته ریشش دیگر ته ریش
نبود.وحشی و درهم و پر،تمام صورتش را گرفته بود.
*
یک لحظه ایستاد و با استرس گفت بدو بدو...
همچین جو داد که با وحشت ایستادم ودنبالش
دویدم.
خودش را جلوی اولین تاکسی انداخت و من با وحشت جیغ کشیدم.راننده که پیرمرد آفتاب
سوخته و نحیفی بود با عصبانیت فریاد زد:
-آقا چته؟؟
شاهین در تاکسی را باز کرد و بازویم را گرفت و فرستاد داخل.خودش هم نشست و
رو به راننده گفت
آقا فقط برو...
-کجا جوون؟!
-فعلا برو بابا لامصب.
با اعتراض و خجالت بلند گفتم:
ِ-ا زشته شاهین؟
پیرمرد با سرعتی لاک پشت وار راه افتاد.شاهین در حالی که با اعصابی ضعیف
و دستی مرتعش تندتند شماره میگرفت گفت:
-قدم میزدیم بهتر بود.
با تمام فشار مغزی و بدبختیم خنده ام گرفت
شاهین به زبان انگلیسی
شروع کرد حرف زدن! با خرچنگ بود.حتما میخواست راننده متوجه نشود و البته من هم چیزی را
متوجه نشدم جز فحش های رکیکی که به انگلیسی میگفت و معلوم بود به امیراحسان و دارو
دسته اش میداد.
بعداز تمام شدن مکالمه روبه راننده گفت تا به آدرسی که خرچنگ داده بود برود.ساکت و غمزده
به هوای جهنمی خیابان نگاه میکردم که افکار بدی به ذهنم رسید.
با صدایی که از هیجان و
ناباوری جیغ شده بود برگشتم طرف شاهین که لمیده و باز نشسته بود گفتم:
-شاهین!! بدبخت شدم! الان میرن اتاقامونو میگردن! شاهین وسایل من تابلوعه! شاهین شاهین!!
پوزخند کشداری زد و با تمسخر گفت:
-وسایل چیه بدبخت؟؟ اون دوتا پلیس عرب نما دوساعت فیس تو فیست بودن!
انگار که سطل
آب یخ از سرتا پایم ریختند
دیوانه شدم.
از آن دیوانه هایی که فقط خانواده ام دیده بودند.ازآنهایی که امیراحسان هم ندیده
بود.رفتارم در جروبحث هایمان یک هزارم دیوانه شدنم هم نمیشد.دودستی یقه اش را گرفتم و
جیغ کشیدم:
-آشغال! عوضی! ازت متنفرم!
راننده گفت:
-توروخدا پیاده شید
و پارک کرد..
اما من بی توجه فقط جیغ میکشیدم و مرده و زنده ی شاهین
را جلوی چشمش آوردم.
مچ دستم را محکم گرفت و گفت:
🌼زکیه اکبری🌼