#پارت130
_هیس...صحبت میکنیم عزیزم آروم...
دست هایم را کشیدم و دیوانه وار در حالی که خودم را
میزدم و موهایم را میکشیدم میگفتم
-به من دست نزن به من دست نزن...نزن...
راننده مظلوم تر گفت:
-پیاده شید.
شاهین رنگش پریده بود چراکه او هم این وضع من را ندیده بود
فقط چند مورد خانواده ام دیده بودند و آنها هم غلاف میکردند!
شاهین در طرف من را باز کرد و خم شد:
-بیا پائین عزیزم
گفت عزیزم و بنزین ریخت روی آتش
پیاده شدم و وسط خیابات سرش جیغ کشیدم:
-به من نگو عزیزم! حیوون..
گریه ام گرفت وبا بغض ترکیده ى ناجوری گفتم
تو به من قول دادی
شاهین قول دادی آبروم نره..حالا امیراحسان درموردم چه فکری میکنه؟
لب هایم را گاز گرفتم
و چشمانم را محکم فشردم و از ته دل زار زدم
با مهربانی کف دستش را روی گونه ام گذاشت و اشکم را لمس کرد.
باعصبانیت که چشم باز کردم
خودش فهمید و دستش راکشیدو بانگاهش عذر خواست
-درستش میکنم بهار نگران نباش.
با نا امیدی تمام پوزخند زدم وگفتم:
-نمیخواد درستش کنی.درست شدنی نیست.تو گفتی..
به هق هق بدی افتاده بودم.به شدت برایم
مهم بود امیراحسان رویم چه فکری میکند..گفتی زیرزیرکی باهاش بجنگم منم داشتم راضی
میشدم...دید..دیدی که لوش دادم..اما تو مثل یه نامرد عو عوضی ..
ودستم را روی دهانم
گذاشتم
با نگرانی گفت:
-بیا بیا سوئیت همینجاست.
واین بار شعور به خرج داده و آستینم را کشید
قدم تند کردیم و او در آن وخامت احوال سرخوشانه برای خنداندن من گفت:
-چه خوب پیرمرده رفت کرایه هم ندادیم..
با بدحالی گفتم
-وای دارم میمیرم.کجاست پس؟
محکم جلوی دهان پرحرفم را گرفتم که حالم بدنشود
-ایناهاش عزیزم...
🌼زکیه اکبری🌼