🌙مَہ رویـــٰــان
#پارت148 دست باند پیچی کرده ام روی پیشانی و دست سرم خورده ام کنارم افتاده بود. با بغض غریبی به سقف
#پارت149
امیراحسان هم قدم با من می آمد و حالت احاطه و محافظ داشت.
هیچ مهم نبود کجا میروم فقط از
بیمارستان درآمدم و او با ملایمت گفت :
-ماشین اونجاست.
به طرفی که نشان میداد رفتم و نشستم.شاید اگر حال و حوصله ی قهر
داشتم یا سوار نمیشدم یا عقب مینشستم اما اوج ناراحتیم بود و این بچه بازی ها مضحک بود
دلم نمیخواست اینطوری بشنود پدر میشود.کلی برنامه داشتم.مخصوصا که شاهین گفته بود بروم
و راحت زندگی کنم.خیالم راحت بود مشکلی ندارم اما حالا همه چیز بهم ریخت.مشخص بود او
هم دلش میخواست بیشتر هیجان به خرج دهد اما من راه نمیدادم.بنابراین هر دو در سکوت به
خانه برگشتیم.
**
روی تخت نشستم و آهسته مانتویم را درآوردم.بلاتکلیف ایستاده بود و نگاهم میکرد.دست
هایش را گاهی در جیب میکرد گاهی بر صورتش میکشید و یا گاهی شرمنده یکی را روی دهنش
میگذاشت..آرام دراز کشیدم و پتو را روی سرم.تلفنش زنگ خورد و صدای بم حسام میامد اما نه
واضح:
....-
-نمیتونم
....-
-نمیشه الان.
....-
عصبانی گفت:
-د...پیله نکن دیگه امیرحسام نمیشه....
شرمنده تر گفت:
-ببخشید حال بهار خوب نیست.
...-
-نه..نمیتونم تنهاش بذارم.
میدانی چه حسی داشتم؟؟ حس تهوع.هیچکدام از محبت هایش برای
من نبود.برای بچه اش بود..بچه ای که به زور اسمش را نرگس میگذاشت! بچه ای که به زور در
دامانم گذاشته بود ... چون مَرد بود..چون خواسته بود..
-میام حالا..بذار...ممنونم.جبران میکنم داداش.فقط امروز..از دیشب نخوابیدیم.شما اومدید
خوابیدید؟
وخارج شد و باقی مکالمه ى مسخره اش را ادامه داد.
برگشت و شنیدم که روی
عسلی چیزی گذاشت و گفت:
-عزیزم بلند شو قرص.
از زیر پتو با چندش دهان کجی کردم اما ندید و نشنید
....-
-بخدا به علی به قرآن پشیمونم بهار..بهار توروخدا حرف بزن..بخدا حق با تو بود.میترسیدی از
اون بیشرف حرف بزنی... بخدا من فکر کردم دیدم حق داری..
اما من به این فکر کردم که شاهین
بیشرف نیست.او یک خلافکار عوضی باشرف است
...-
-بهار...
از اسمم بدم میامد..چراکه توسط او بارها و بارها تکرار شده بود
...-
بلند شد و با آه رفت.صدایش آمد:
-الو؟ نسیم خانوم؟
گوش هایم تیز شد! ندیده بودم امیراحسان با نسیم بیشتر از یک سلام حرف
بزند
...-
-اهان مستی خانوم شمایی؟ میشه با نسیم خانوم حرف بزنم؟
....-
-نه نه مادر نه..
بعداز کمی مکث گفت..نسیم خانوم؟ خوبین؟
....-
-ممنونم.میشه یه لطفی بهم بکنید؟
....-
-میشه اگه آقا فرید راضین یه سر تنها بیاید اینجا پیش بهار؟
....-
-نه نه چیزی نیست واقعا واسه همین به مادر نگفتم نگران نشن.لطف بزرگی در حقمون
میکنید.ممنونم.
...-
-خداحافظ.
دلم پیچید و فوری بلند شدم و مقابل چشمانش به طرف دست شویی دویدم
در را قفل کردم و صدایش از پشت در آمد:
-میدونم ازم بدت میاد,ببخشید انقدر حرف میزنم و نفرت انگیزم فقط خواستم بگم...
شیر
رابستم و گوش دادم...پر بغض گفت...
دوستت دارم..
بلاخره طلسم شکست و با این حرفش بغضم شکست.آنقدر گریه کردم تا جانم درآمد.با بغض
محسوسی گفت:
-الهی بمیرم.گریه نکن..بهار جان..شما الان یه لحظه درو باز کن
...-
-بهار جان؟ تو روخدا گریه نکن...دوستت دارم..
کلافه بود.
امیدی به زنده ماندن کودکم نداشتم.صورتم را شستم و دهانم را آب گرفتم.با چشمانی ملتهب به
تصویرم در آئینه خیره شدم.افتضاح ترین قیافه ی عمرم را شاهد بودم.حتی رد پشت دستیش
هم اطراف گونه ی چپم مانده بود.
با این وجود با حرف آخرش کمی...فقط کمی دلم به حالش
سوخت.
در را باز کردم و دیدم با نگرانی پشت در است.نگاه خیسم را دزدیدم و بیحال خودم را
روی مبل کشیدم.
با احتیاط کنارم نشست و گفت:
-چیکار کنم؟ بخدا داغونم.اگه با تو دهنی زدن آروم میشی الان بزن بذار راحت بشم.گور بابای
احترام به شوهر کردن.
سرم را گرفتم و خم شدم.بخدا کسی جایم نیست ...
طاقچه بالا نمیگذاشتم درست بود خطاکار
بودم اما این حق من نبود
صدای آیفون بلند شد و احسان بایک آه عمیق ایستاد:
نویسنده:
🌼زکیه اکبری🌼