eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
819 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
✨#بـانـوے_پـاک_مـن 🌹#پارت_14 صبح مشغول پوشیدن کفشام بودم که در حیاط بازشد و یک دخترچادری وارد حیا
🌹 "زهرا" پسره پررو بامن در میفته.فکرکرده چون خارجیه و دوسه سال ازم بزرگتره میتونه بامن بحث کنه.من فلسفه و منطق خوندم اونم تو دانشگاه دولتی.مگه میتونه باحرفای چرتش منو قانع کنه؟ خوشم اومد که نتونست حریف من بشه.نبایدم بشه من ایرانیم.22ساله دارم تو ایران زندگی میکنم.فرق من و یک پسری که دو روزه اومده ایران،مثل زمین تا آسمونه. واسه من وکیل وصی شده،حکم میکنه‌. انگاری عمه خیلی ازم شاکی شده بود.خیلی بدنگاهم میکرد.امامن کارخودمو کردم.بعد ناهار،ظرفها رو جمع کردم و رفتم تو آشپزخونه شستم‌.هرچی سیمین خانم(خدمتکار)اصرار کرد که بشوره گفتم برو استراحت کن خودم میشورم. درحال شستن آخرین ظرف هابودم که عمه اومد تو آشپزخونه و به بهانه آب خوردن یکم موند.میدونستم میخواد چیزی بگه اما انگار مردد بود‌‌. _چندسالته؟ اومد کنارم ایستاد و زل زد بهم. _22سالمه عمه جان. _اما ماشالله زبونت دراز تر از سنته. باحرص دندونامو بهم فشاردادم اما چیزی نگفتم. _ببین زهراخانم.احترام فامیلی به جاش اما پسرمن تازه اومده ایران 27سال تمام لای پر قو بزرگش کردم.هرچی خواسته فراهم بوده.عین خودتم زبونش تنده اما اجازه نمیدم کسی بهش توهین کنه. _چطور پسرتون به هرکی میخواد توهین میکنه! _اون فرق میکنه.هنوز تو جمع ما مثل غریبه است.باید باهاش خوب رفتار کنی تا عادت کنه. دست از ظرف شستن کشیدم و گفتم:من فلسفه و منطق خوندم عمه جون.بایدی تو سرم نمیره مگر اینکه منطقی باشه. دختر پررو و زبون درازی نبودم اما حرف زور هم سرم نمیشد. _خوبه افرین.کی بهت گفته هرچی زبون درازتر باشی،تو دل برو تر میشی؟ بالبخند جوابشو دادم:کسی همچین حرفی نزده.درضمن بنده جسارت نکردم فقط گفتم حرف منطقی رو قبول میکنم همین. ازکنارش رد شدم و رفتم بیرون.مادر و پسر جفت هم بودن ماشالله‌. دیگه باید میرفتم.چادرمو سرم کردم و از مادرجون و پدرجون خداحافظی کردم.عمه نبود و من به مادرجون سپردم که ازطرف من ازشون خداحافظی کنن. با تاکسی رفتم دانشگاه و تاعصرکلاس داشتم‌. عصر،خسته و کوفته رسیدم خونه و بدون معطلی خوابم برد.اصلا یادم رفت برای مامان تعریف کنم امروز چیشده خونه مادرجون. نزدیکای غروب بیدارشدم و اول نمازمو خوندم.داشتم سجادمو جمع میکردم که باز سروکله محدثه خانم پیداشد. _به به حاج خانم.قبول باشه نماز روزه ها‌ فقط بلد بود مسخره کنه.منم بهش اهمیتی ندادم و فقط گفتم:ممنون. _چیه باز دپرسی؟پسرعمه حالتو گرفت؟ بعد چشمک تیزی زد و تکیه داد به در. سجادمو که جمع کردم رفتم سراغ قفسه کتابام و درسای فردا رو حاضرکردم. _چیه فضولی امانت نداد؟ تکه ای از موهای بلند مشکیش رو دور انگشتش پیچید و گفت:تو که میشناسی منو!زود بگو. _اتفاق خاصی نیفتاد که قابل گفتن باشه. _همیشه حرفاتو بخور.اه بعد از اتاق رفت بیرون. @mahruyan123456
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
🤍🦋🤍🦋🤍🦋🤍 🦋🤍🦋🤍🦋🤍 🤍🦋🤍🦋🤍 🦋🤍🦋🤍 🤍🦋🤍 🦋🤍 🤍 #آرزوی‌محال #عاشقانه‌مذهبی #به‌قلم‌راحله #کپی‌حتی‌با‌ذکر‌نام‌نویس
🤍🦋🤍🦋🤍🦋🤍 🦋🤍🦋🤍🦋🤍 🤍🦋🤍🦋🤍 🦋🤍🦋🤍 🤍🦋🤍 🦋🤍 🤍 بارفتنشون بابااومد تواتاق سعی داشت آروم باشه _این چه حرفی بودکه زدی؟ سرم روپایین انداختم وگفتم _خب من جوابم منفیه چراعمه متوجه نمیشه؟ _ببین شادی اگه حرفای مسیح راست باشه دیگه دخترمن نیستی پس مسیح یه چیزی به باباگفته اماچی؟ بیخیال این فکراشدم وخوابیدم وقتی بیدارشدم دیگه نتونستم طاقت بیارم وزنگ زدم آژانس وراه افتادم سمت خونه نکیسااینا وقتی رسیدم زنگ درو زدم یلدابادیدنم ذوق زده بغلم کرد ورفتیم تو توحیاط نشستیم.ومنم جریان روبراش تعریف کردم. نکیساخونه نبود کاش خونه بودمیدیدمش دلم خیلی براش تنگ شده صدای یلدامنوبه خودم آورد _خب شادی شاید مسیح واقعادوست داره آهی کشیدم _پس من چی؟ _توام بعدازدواج عاشقش میشی _فک نکنم مشگوک بهم نگاه کرد ببینم نکنه عاشق کسی هستی؟ _فقط بالبخندنگاش کردم بعداز چنددقیقه دلم واقعادردودل میخواست کپی حتی با ذکرنام نویسنده حرام❌ https://eitaa.com/mahruyan123456🍃