🌙مَہ رویـــٰــان
#پارت158 باترس گفتم: -بله؟ ...- -الو؟!.... من این نفس هارا میشناختم!میشناختم خدا...میشناختم حالم خو
#پارت159
خب سخت بود با مردها روبه روبشوم.مخصوصا حسام و محمد و حاج آقا...همگی با امیراحسان
رسیدند.از خجالت از آشپزخانه در نمیامدم.نمیدانم یک حس خاصی بود که به من دست داده
بود.نسرین هم همراهشان بود با امیرحسین و علیرضای نامرد!
نسیم با اخم وارد شد وگفت:
-دیوونه! بیا تا جلو درن هنوز سلام بده.
-روم نمیشه بخدا نسیم .
دستم را کشید و من در حالی که گوش هایم داغ شده بود شرمزده
گفتم:
-سلام.
نگاهم به امیراحسان افتاد که بالذت به شرمم نگاه میکرد.
امیرحسام و محمد با روی باز سلام دادند و تبریک گفتند و پدر شوهر مهربانم؛بازهم من را
غافلگیر کرد و بعد از بوسیدنم یک پاکت کوچک به دستم داد فکر کردم کارت هدیه باشد اما
سکه بود.همگی نشستند و من به بهانه پذیرایی به آشپزخانه پناه آوردم.امیراحسان وارد شد و
طبق معمول احاطه وار بالای سرم ایستاد:سلام,خوبی؟
-سلام ممنون.خسته نباشی..
-ممنون,چیزی نمیخوای؟
فائزه و نسیم و نسرین وارد شدند
-نه فدات شم..
روبه خانم ها گفت:
-کمکش کنید لطفاً...
و خارج شد
فائزه گفت :
-واه واه! کمکش کنید لطفاً !
-حسود...
حوصله نداشتم.شاهین گند زده بود به اعصابم
کم کم مردها بلند شدند و به اتاق کار احسان رفتند.بچه ها هم بازی میکردند. دو پدر هم باهم
مشغول بودند و مادر هاهم باهم.
مستی طاهارا بغل گرفته بود و با اوبازی میکرد.بحث های زنانه هم که در آشپزخانه شروع شده
بود.من اما در فکر پرونده ى نحس کریم بودم.نسرین یک سینی با سه فنجان داخلش از کنارم
گذشت:
-ببخشید فضولی کردم گلم.گفتم بریزم ببرم واسه آقایون تو اتاق.
جرقه ای در ذهنم زده شد و فوری ایستادم.
-نه عزیزم این چه حرفیه تازه زحمتم کشیدی دیگه بردنش بامن.
-نه خب میبرم! آخه خودمم کار دارم گلم.میخوام یکم بشینم پیششون بحث کاریه.
ورفت
از
خشم داغ کردم.او بی منظور گفت اما من به شدت عصبی شدم.از اینکه او پلیس بود و من مجرم
حالم بد بود.نشستم و هیچ حواسم به موضوع مورد بحث نسیم و فائزه نبود.یادم آمد سه فنجان برد.پس یکی هم برای خودش ریختم و بردم تا بلکه اینطور بشود راهی به
جمعشان پیدا کنم.در زدم و دیدم که امیر احسان با خشم روی میز خم شده و نفس نفس
میزند.اخم های نسرین هم در هم بود و امیرحسام از همه زهرمار تر سرش را گرفته بود و با اخم
غلیظی به نقطه ای نگاه میکرد.نمیدانستم چه شده بود.آنقدر ترسیده بودم که زبانم نمیچرخید
چیزی بگویم.محمد که با اخلاق تر از همه بود سرفه ای کرد و گفت:
-جانم زنداداش؟؟
همه ى این اتفاق ها سه ثانیه طول کشیده بود.به خودشان آمدند و به من نگاه
کردند
امیراحسان با نگرانی به سمتم آمد و گفت:
-جانم؟
فنجان را به دستش دادم و گفتم:
-واسه نسرین.
همین...اصلا نتوانستم جو خشن و ترسناکشان را که از قضا روی مسئله ای که به
خودم ربط داشت کار میکردند را تحمل کنم
برگشتم و توجهی به تشکرشان نکردم.میترسیدم زیاد بدانم...میترسیدم نتوانم جلوی زبانم را
بگیرم و از ترسم به شاهین لو بدهم...اما بدجور نگران بودم.
دلم میخواست جرأت داشتم و با
پررویی میماندم و میشنیدم...
نویسنده:
🌼زکیه اکبری🌼