eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.8هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
827 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
#پارت158 باترس گفتم: -بله؟ ...- -الو؟!.... من این نفس هارا میشناختم!میشناختم خدا...میشناختم حالم خو
خب سخت بود با مردها روبه روبشوم.مخصوصا حسام و محمد و حاج آقا...همگی با امیراحسان رسیدند.از خجالت از آشپزخانه در نمیامدم.نمیدانم یک حس خاصی بود که به من دست داده بود.نسرین هم همراهشان بود با امیرحسین و علیرضای نامرد! نسیم با اخم وارد شد وگفت: -دیوونه! بیا تا جلو درن هنوز سلام بده. -روم نمیشه بخدا نسیم . دستم را کشید و من در حالی که گوش هایم داغ شده بود شرمزده گفتم: -سلام. نگاهم به امیراحسان افتاد که بالذت به شرمم نگاه میکرد. امیرحسام و محمد با روی باز سلام دادند و تبریک گفتند و پدر شوهر مهربانم؛بازهم من را غافلگیر کرد و بعد از بوسیدنم یک پاکت کوچک به دستم داد فکر کردم کارت هدیه باشد اما سکه بود.همگی نشستند و من به بهانه پذیرایی به آشپزخانه پناه آوردم.امیراحسان وارد شد و طبق معمول احاطه وار بالای سرم ایستاد:سلام,خوبی؟ -سلام ممنون.خسته نباشی.. -ممنون,چیزی نمیخوای؟ فائزه و نسیم و نسرین وارد شدند -نه فدات شم.. روبه خانم ها گفت: -کمکش کنید لطفاً... و خارج شد فائزه گفت : -واه واه! کمکش کنید لطفاً ! -حسود... حوصله نداشتم.شاهین گند زده بود به اعصابم کم کم مردها بلند شدند و به اتاق کار احسان رفتند.بچه ها هم بازی میکردند. دو پدر هم باهم مشغول بودند و مادر هاهم باهم. مستی طاهارا بغل گرفته بود و با اوبازی میکرد.بحث های زنانه هم که در آشپزخانه شروع شده بود.من اما در فکر پرونده ى نحس کریم بودم.نسرین یک سینی با سه فنجان داخلش از کنارم گذشت: -ببخشید فضولی کردم گلم.گفتم بریزم ببرم واسه آقایون تو اتاق. جرقه ای در ذهنم زده شد و فوری ایستادم. -نه عزیزم این چه حرفیه تازه زحمتم کشیدی دیگه بردنش بامن. -نه خب میبرم! آخه خودمم کار دارم گلم.میخوام یکم بشینم پیششون بحث کاریه. ورفت از خشم داغ کردم.او بی منظور گفت اما من به شدت عصبی شدم.از اینکه او پلیس بود و من مجرم حالم بد بود.نشستم و هیچ حواسم به موضوع مورد بحث نسیم و فائزه نبود.یادم آمد سه فنجان برد.پس یکی هم برای خودش ریختم و بردم تا بلکه اینطور بشود راهی به جمعشان پیدا کنم.در زدم و دیدم که امیر احسان با خشم روی میز خم شده و نفس نفس میزند.اخم های نسرین هم در هم بود و امیرحسام از همه زهرمار تر سرش را گرفته بود و با اخم غلیظی به نقطه ای نگاه میکرد.نمیدانستم چه شده بود.آنقدر ترسیده بودم که زبانم نمیچرخید چیزی بگویم.محمد که با اخلاق تر از همه بود سرفه ای کرد و گفت: -جانم زنداداش؟؟ همه ى این اتفاق ها سه ثانیه طول کشیده بود.به خودشان آمدند و به من نگاه کردند امیراحسان با نگرانی به سمتم آمد و گفت: -جانم؟ فنجان را به دستش دادم و گفتم: -واسه نسرین. همین...اصلا نتوانستم جو خشن و ترسناکشان را که از قضا روی مسئله ای که به خودم ربط داشت کار میکردند را تحمل کنم برگشتم و توجهی به تشکرشان نکردم.میترسیدم زیاد بدانم...میترسیدم نتوانم جلوی زبانم را بگیرم و از ترسم به شاهین لو بدهم...اما بدجور نگران بودم. دلم میخواست جرأت داشتم و با پررویی میماندم و میشنیدم... نویسنده: 🌼زکیه اکبری🌼