eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.8هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
827 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
_هیچی... با نگرانی گفت: -حالت خوبه؟ نمیدانم چرا با تمام عشقم؛یک لحظه حرصم گرفت وغریدم: -نترس بچّت خوبه. نوچی کشید وگفت: -استغفرالله... بلندشد و جفتم نشست: -یعنی چی این حرف الان؟ بخدا که دیگر نمیکشیدم.منه خر را بگو که حوصله ی جر وبحث داشتم. دیگر از من گذشته بود.با ندامت گفتم -ببخشید،حساس شدم.منظوری نداشتم. در کمال ناباوری دست گرمش را پشتم گذاشت وآهسته ماساژ داد: -خواب دیدی نه؟ در حالی که دودستی صورتم را گرفته بودم؛سرتکان دادم ...- -خیره...دیگه نخوابیم فکر کنم یک ربع دیگه اذان باشه.هوم؟ باز هم سرم را بالاوپائین کردم ....- -زبونم که نداری..؟ این بار به شوخی سرم را به چپ و راست تکان دادم -... سرم را جلوک کشید و روی موهایم را یک بوسه ی کوتاه زد هر دو وضو گرفتیم و طبق برنامه ی گذشته؛پشتش نماز خواندم.درحالی که سرسجاده اش ذکرمیگفت مخاطب قرارش دادم: -این روزا حالم هیچ خوش نیست..فکر نکن زن بیشعوری داری.کلی میگما... -دوراز جون این چه حرفیه خوش بحال بچه باباش تویی.خیالم راحته دیگه پشت میز نشست واشاره کرد من هم بشینم -چرا خوش بحالش ؟ تو هم که مامانشی خوش بحالش. -نه تعارفی نگفتم. -منم تعارف ندارم.مامان خوبی داره لبخند تلخی زدم وبا رومیزی بازی کردم: -اینکه پیش توعه خیالم رو راحت میکنه بغض داشتم...ادامه دادم میدونم یه روزی...یه روزی من نباشم جاش خوبه... اشک داشتم. با جدیت گفت: -به من نگاه کن. گوش نکردم چون نمیتوانستم. -...آه.. -بهار نگاه. سرم را بالا کشیدم وعلناً نفس های عمیق کشیدم اشکم نریزد ...- -تو نباشی یعنی چی؟ این چه حرفیه؟! چرا حرفات تلخه؟ با زور این جمله هارا ادا کردم: -کُلّی میگم..نباشم اگه..آه.. نمیتوانستم -اینجوری نگو قربونت بشم همیشه جفتمون بالای سرشیم. اُمیدی به این حرف نداشتم... -نه..معلوم نیست! -چرا؟؟؟ وقت حاشا نبود.بگذار ببیند حالم بد است،بغض دارم،درد دارم.سرم را روی میز گذاشتم وآهسته اشک ریختم. مقطع مقطع گفتم: -چرا،نداره،آدم،از،دو،ساعت، بعد،خبر،نداره،شاید،سر،زای مان،بمیرم،شاید،دو،سال،بعد ،بمیرم،اصلاً،یه،جوری،بشه، نباشم صدای کشیده شدن صندلیش آمد. نویسنده: 🌼زکیه اکبری🌼