#پارت163
_هیچی...
با نگرانی گفت:
-حالت خوبه؟
نمیدانم چرا با تمام عشقم؛یک لحظه حرصم گرفت وغریدم:
-نترس بچّت خوبه.
نوچی کشید وگفت:
-استغفرالله...
بلندشد و جفتم نشست:
-یعنی چی این حرف الان؟
بخدا که دیگر نمیکشیدم.منه خر را بگو که حوصله ی جر وبحث
داشتم.
دیگر از من گذشته بود.با ندامت گفتم
-ببخشید،حساس شدم.منظوری نداشتم.
در کمال ناباوری دست گرمش را پشتم گذاشت
وآهسته ماساژ داد:
-خواب دیدی نه؟
در حالی که دودستی صورتم را گرفته بودم؛سرتکان دادم
...-
-خیره...دیگه نخوابیم فکر کنم یک ربع دیگه اذان باشه.هوم؟
باز هم سرم را بالاوپائین کردم
....-
-زبونم که نداری..؟
این بار به شوخی سرم را به چپ و راست تکان دادم
-...
سرم را جلوک کشید و روی موهایم را یک بوسه ی کوتاه زد
هر دو وضو گرفتیم و طبق برنامه ی گذشته؛پشتش نماز خواندم.درحالی که سرسجاده اش
ذکرمیگفت مخاطب قرارش دادم:
-این روزا حالم هیچ خوش نیست..فکر نکن زن بیشعوری داری.کلی میگما...
-دوراز جون این چه حرفیه خوش بحال بچه باباش تویی.خیالم راحته دیگه
پشت میز نشست واشاره کرد من هم بشینم
-چرا خوش بحالش ؟ تو هم که مامانشی خوش بحالش.
-نه تعارفی نگفتم.
-منم تعارف ندارم.مامان خوبی داره
لبخند تلخی زدم وبا رومیزی بازی کردم:
-اینکه پیش توعه خیالم رو راحت میکنه
بغض داشتم...ادامه دادم
میدونم یه روزی...یه روزی من
نباشم جاش خوبه...
اشک داشتم.
با جدیت گفت:
-به من نگاه کن.
گوش نکردم چون نمیتوانستم.
-...آه..
-بهار نگاه.
سرم را بالا کشیدم وعلناً نفس های عمیق کشیدم اشکم نریزد
...-
-تو نباشی یعنی چی؟ این چه حرفیه؟! چرا حرفات تلخه؟
با زور این جمله هارا ادا کردم:
-کُلّی میگم..نباشم اگه..آه..
نمیتوانستم
-اینجوری نگو قربونت بشم همیشه جفتمون بالای سرشیم.
اُمیدی به این حرف نداشتم...
-نه..معلوم نیست!
-چرا؟؟؟
وقت حاشا نبود.بگذار ببیند حالم بد است،بغض دارم،درد دارم.سرم را روی میز گذاشتم
وآهسته اشک ریختم. مقطع مقطع گفتم:
-چرا،نداره،آدم،از،دو،ساعت، بعد،خبر،نداره،شاید،سر،زای مان،بمیرم،شاید،دو،سال،بعد
،بمیرم،اصلاً،یه،جوری،بشه، نباشم
صدای کشیده شدن صندلیش آمد.
نویسنده:
🌼زکیه اکبری🌼