eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
821 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
فکر میکردم همه چیز تمام شده است. فکر میکردم تاوان را به اندازه ى کافی داده ام! مثل آرامش قبل طوفان را فراموش کرده بودم. وقتی که نسیم و فرید در اوج شرمندگی پول را گرفتند و چند کاغذ الکی را امضا کردند از همان وقت دنبال کار های عروسیشان افتاده بودند. شاید کمتر از پانزده روز طول کشید تا همه چیزآماده شد. امیراحسان درحدی که بتوانند یک خانه در یک جای متوسط رهن کنند و یک عروسی به نسبت خوب بگیرند بهشان کمک کرده بود. اگر فرید میفهمید مطمئن بودم سکته میکرد! بنابراین من که خوشحال بودم برای نسیم و هرروز با او این بازار و آن بازار بودم؛ تصور کردم بلاخره من هم رنگ آرامش به خود دیدم و نمیدانم توهم بود یا واقعا انقدر آب زیر پوستم رفته و خوش گذشته بود که حس میکردم کمی چاق تر و شکمم در آن ماه های اول هم روبه بزرگی است.هر لباسی که باسایز گذشته پرو میکردم کمی تنگ بود و حس میکردم شکمم مشخص است! نسیم قربان صدقه ى خواهر زاده اش میرفت و او را فندوق خاله صدا میزد.امیراحسان هم هریک نیم ساعت زنگ میزد و بازجویی میکرد. با نسیم به کافه ى پاساژ رفتیم و او آنجاهم از منو و احسان تعریف و تشکر کرد. حرف انداختم و دلم نخواست بیشتر از این شرمنده باشد: -نسیم به نظرت احسان و خانوادش میان؟؟ -وا مگه میشه نیان؟! -چرا نشه؟! با اون گروه و دی جی که فرید دعوت کرده! -مختلط که نیستیم...یعنی امکان داره نیان؟! اگه اینجوریه من کنسلش کنم چون وجود امیراحسان خیلی واسم مهمه. -نمیدونم من که کارت دادم دیگه نمیدونم.... شب قبل از جشن بود و فائزه و نسرین و حاج خانم و مادرم و مستی به خانه ى من آمده بودند. همه اشان اعتقاد داشتند من کارم خوب است وحتی نسیم را خودم درست کنم! همگی در اتاق من و امیراحسان بودیم و قرار بود برایشان رنگ بذارم و اصلاح کنم. امیراحسان توی پذیرایی نشسته بود و چند پرونده ى جلویش را مطالعه میکرد. به آشپزخانه رفتم تا پلاستیک بردارم که مخاطبم قرار داد: -زیاد خودتو خسته نکن -نه خودمم دوست دارم واسشون کار کنم. -دستت درد نکنه -قربونت بشم. دوباره برگشتم و در را بستم..اول اصلاح همه را جز مستی انجام دادم.آنها هم یک بند حرف میزدند و حوصله ام سر نمیرفت. برای رنگ موی نسرین مواد آماده میکردم که مادرم و حاج خانم همزمان سرم داد کشیدند: -بهار ماسک بزن!! با ترس گفتم: -هیس! خیلی خب الان احسان میکشم .اطاعت امر کردم و موهایشان را با احتیاط رنگ زدم. فائزه اصراری داشت آخر سر به او برسم چرا که کار زیاد دارد! وقتی نوبتش شد کلی توصیه کرد که چطور رنگ کنم و چطور نکنم. کارش سخت تر از بقیه بود. دکلره میخواست.مواد را آماده کردم و حس کردم حالم دیگر خوب نیست. ماسک نمیتوانست آن همه مدت من را نجات دهد یا در برابر سوزش دکلره مقاومت کند. اما به زور مقاومت کردم و اهمیت چندانی ندادم. نسرین با شوخی گفت: -آقایون به یه دردی خوردن! نه فائزه ؟! بچه هارو نگه داشتن راحت شدیم! همه خندیدند اما حال من خوب نبود کار فائزه را به زور انجام دادم و درست تمام توانم را بعد از اتمام کارش از دست دادم. نویسنده: 🌼زکیه اکبری🌼