#پارت188
_الو؟
...-
-میشنوم... خرچنگ...
قلبم ریخت.خرچنگ در بی شرفی همتا نداشت
...-
-بی ناموس تو با مادرش چیکار داری ؟!
نسرین جیغ هایی میکشید که انگار زبانم لال علی را
کشته بودند
متوجه شدم خرچنگ اصرار دارد روی اسپیکر حرف بزند.مطمئن بودم با همان گوشی خاصش
صحبت میکند که خیالش از ردیاب راحت است و اینطور مکالمه را طول میدهد.
امیرحسام روی اسپیکر زد و خرچنگ شروع کرد:
-سلام بروبچه های آگاهی ! غروب دلگیرتون بخیر ! علی کوچولو خیلی آرومه..برعکس شما که
تک تکتون هارید ! طفلک وقتی گفتم انگشتات رو ببینم و گفتم اول کدوم رو واسه مامانت
بفرستم ؟
گفت همشو چون مامانم دستامو بوس میکرد همیشه ،همشو دوست داره !
وای خدا... دستم را جلوی دهانم گذاشتم و دیدم که نسرین بیهوش شد.
فائزه آنقدر جیغ کشید
که طاها در بغل محمد بی تابی کرد
دویدم به سمت دستشویی و آنقدر عوق زدم که جانم در آمد.
امیرحسام خرچنگ را به فحش
بسته بود.صدای عربده های مردانه تمام فضای خانه را پر کرده بود.
نگاهم به تصویرم در آئینه
افتاد.آب دهانم را روی چهره ى کثافت و موذیم انداختم.
من یک عمر با این بی خداها زندگی
کردم.کسانی که سر میبریدند،انگشت برایشان هیچ بود.بغضم ترکید و همانجا نشستم.دیگر نمیدانستم چه بگویم تا فقط بفهمانم "چیز"خوردم !
صدای بم امیراحسان آمد که به در میزد:
-بهار؟
با گریه گفتم:
-ها؟
-بیا بیرون.
بلند شدم و هق هق کنان در را گشودم.از پشت شانه اش دیدم که همه عزا گرفته اند.
چشم هر دویمان کاسه ى خون بود. دستم را کشید و بغلم کرد.
محکم. همدیگر را بغل کردیم و
من را ننو وار تکان داد.برای اولین بار اینطور هماهنگ و نزدیک بودیم.من گریه میکردم او گریه
میکرد !
بدون ترس بدون خجالت بدون حفظ غرور !!! بلند و مردانه صدایش پیچید.
با اینکه سرم روی سینه اش بود حس کردم همه بهت زده هستند.
با گریه ى بلند و بی پروای
احسان ؛محمد و امیر حسام هم سنگ دلشان شکست و اینچنین بود که مرد های بدخلق و جدی
قانون مثل یک کودک زار زدند.
***
خدا نصیب نکند...عاشورا بود.
غوغا بود. دلم میخواست نسرین را آرام کنم جرأت نداشتم.
میترسیدم عصبی شود. خودش را کشت. حسام را کشت .دیوانه شده بود. خودم حالم خراب تر از
همه بود.ده بار بالا آوردم.
حس میکردم تکان های بچه شروع شده. متأسف بودم که بهترین تجربه
ى زندگی را در بدترین اوضاع تجربه میکردم! خواهران نسرین هم آمدند .
با شوهر و بچه
هاشان...
بلکه دورش شلوغ شود. فائزه شیر نداشت به طاها بدهد و پسرک بیچاره هلاک شده بود.
شیرش تلخ بود انگار..
طاها که میخورد بدتر گریه میکرد.
محمد کلافه ده بار به حیاط رفت و من
دیدم که پنهانی سیگار میکشید و برمیگشت !
چرا که خودم روی تاب بزرگ داخل حیاط بودم و تکان های عزیزم را حس میکردم.محمد با
کلافگی سیگار را پرت کرد در باغچه که صدایش زدم:
-محمد؟
با وحشت برگشت و من را دید
نویسنده:
🌼زکیه اکبری🌼
@Mahruyan123456
#عبورزمانبیدارتمیکند
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت188
همگی دور سفره برای خوردن صبحانه نشستیم. لقمهام در دستم مانده بود و چاییام را با آرامش هم میزدم و به اتفاقهای این روزها فکر میکردم. به سوختن رستوران پدر، به حرفها و شایعاتی که پشت سرم میزنند. به حرفهای پریناز و در خواستش، دلم برای راستین میسوخت، چطور در این مدت میخواهد تحملش کند. در بین تمام این فکرها راستین و فکرش تنها مانع بزرگی بود برای بلعیدن لقمهام. گاهی که فکرش را امتداد میدادم راه گلویم را مسدود میکرد و حتی نفس کشیدن را هم برایم سخت میکرد. نفس عمیقی کشیدم و جرعهایی از چاییام را خوردم. چارهایی نداشتم باید حداقل لقمهایی که در دستم گرفتهام را میخوردم. همین که لقمه را در دهانم گذاشتم انگار یک تکه سنگ بود رفت و در انتهای گلویم گیر کرد. برای فرو بردنش مجبور شدم تمام لیوان چاییام را دهانم سرازیر کنم. همین کارم توجه همه را جلب کرد. زود ار سر سفره بلند شدم و گفتم:
–امروز باید برم شرکت. اصلا قرار نبود به شرکت بروم نمیدانم چطور شد آن حرف را زدم. کسی اعتراضی نکرد. فقط پدر گفت:
–صبر کن من میرسونمت. حاضر که شدم از اتاقم بیرون آمدم. در اتاق مادر و پدر باز بود و صدای حرف زدنشان میآمد. پدر پرسید:
–چرا نمیری؟
مادر گفت:
–طاقت شنیدن حرف مردم رو ندارم. تو پارک همه همدیگه رو میشناسیم، لابد یا میخوان بد نگاه کنن یا میخوان سوال و جواب کنن.
پدر آهی کشید و گفت:
–تا بوده همین بوده خانم. حرف مردم که تمومی نداره، هر کاری کنی برات حرف درمیارن، تو کار درست رو انجام بده.
مادر گفت:
–من نمیتونم، اگه یکی برگرده بگه دخترش شب معلوم نبوده کجا بوده من میمیرم.
پدر گفت:
–اگه واسه این که اونا آتیش جهنم رو واسه خودشون میخرن میمیری، حرفی نیست. چون واقعا آدم دلش براشون میسوزه، ولی اگر به خاطر دخترت ناراحت میشی روا نیست. دختر ما از گل پاکتره، حالا دیگران میخوام تهمت بزنن باید خوشحالم باشی که اون چهار تا دونه کار خیرشونم میاد تو حساب تو.
با شنیدن حرفهایشان عصبی شدم، از دست مردم، از دست همسایهها، از دست همهی کسانی که فقط حرف میزنند. چطور میتوانند فقط با شنیدن این حرفها آن هم از زبان آدمی که قبولش ندارند قضاوت کنند. پدر از اتاق بیرون آمد و مرا دید. بغض کردم و سرم را پایین انداختم و به طرف آشپزخانه راه افتادم. صدف در حال جمع کردن سفره بود. بهانهی خوبی بود برای نشان ندادن ناراحتیام. کمکش کردم و لیوانها و ظرفهایی که در سینک بود را شستم. بعد هم چند مشت آب سرد به صورتم پاشیدم و سینک را خشک کردم. مادر پشت کانتر ایستاده بود و با تعجب نگاهم میکرد. پدر کنارش ایستاد و گفت:
–اُسوه بابا من جلوی درم. موقع خداحافظی امیرمحسن رو به پدر گفت:
–آقا جان زودتر بیایید باید با هم جایی بریم.
پدر بیحوصله گفت:
–کجا بریم؟ دیگه جایی نداریم.
امیرمحسن لبخند زد.
–همون دیگه، بریم دنبال یه جا واسه اجاره.
پدر گفت:
–حالا واسه زیر پله پیدا کردن زیادم عجله نکن.
امیر محسن گفت:
–وقتی امدید براتون توضیح میدم، یه کم از زیر پله بزرگتره...
مادر بین کلام امیرمحسن سر رسید و لقمهایی که در نایلون پیچیده بود به دستم داد.
–صبحونه نخوردی، این رو بزار تو کیفت.
با بهت لقمه را گرفتم و تشکر کردم.
بعد از چند دقیقهایی که بین من و پدر به سکوت گذشت، پدر دستش را روی فرمان کشید و گفت:
–گفتم بری سرکار که یه وقت تو خونه فکر و خیال نکنی. فعلا خودم میبرم و میارمت. جلوی در شرکت هم میمونم رفتی بالا مستقر شدی بهم زنگ بزن تا خیالم راحت بشه.
–چشم آقا جان.
@Mahruyan123456