🌙مَہ رویـــٰــان
#پارت188 _الو؟ ...- -میشنوم... خرچنگ... قلبم ریخت.خرچنگ در بی شرفی همتا نداشت ...- -بی ناموس تو با
#پارت189
_زنداداش...
-چرا سیگار میکشیدی ؟ از شما بعیده !
کنارم روی تاب نشست و با درماندگی گفت:
-داغونم..نکشم گریه میکنم.
از اینکه انقدر صادق و ساده بود خوشم آمد
-الکی نگو پس چرا تو جیبت آماده داشتی؟
-خب همیشه دارم تا گریم گرفت بکشم.
شوخیش را ترک نمیکرد...با غصه شوخی میکرد
-دیگه نکن. واسه فائزه و طاها خوب نیست.
با چشمان گشاد شده گفت:
-جلوی هیچکس این کارو نمیکنم ! نگی تو هم به کسی !
از این صمیمیت خوشم آمد.یک حسی
داشت غیر قابل وصف !! دقیقاً حس برادر نداشته ام را به من داد
-باشه قول میدم نگم و شرط داره...
-جانم؟
-تو هم دیگه نکشی. هیچوقت...بجاش گریه کن.
چشمانش پر از اشک شد و سرش را پائین
انداخت.ادامه دادم..
مگه چی میشه مرد گریه کنه ؟! خودم میدونم زیادشم خوب نیست اما
نبودشم خوب نیست.گریه کن محمد چه اشکال داره ؟ واسه همینه مردای سیگاری بیشترن؟!
ارزش داره ؟
درضمن حتماً احسان یا حتی فائزه میفهمن اما به روت نمیارن..بوش مشخصه
بلاخره
بغض کرده بود !
-علیرضا...به من میگفت دایی ! بهار خیلی دوست داشتنی بود..
دیدم که یک اشک از چشمش
افتاد روی خاک
-چرا میگی بود ؟! اون هنوزم هست.بهار... من تقریبا مطمئنم علی برنمیگرده.
قلبم در آن سکوت میکوبید
-ساکت شو دیوونه !
-نمیتونم خودمو گول بزنم. علی برنمیگرده. امیراحسان از روی ایوان نگاهمان کرد
-اینجوری نگو خدا بزرگه...
-تو نمیدونی گیر چه لجنایی افتاده..نمیدونی..
احسان آهسته آهسته پائین آمد و پتوی نازک
مسافرتی را روی شانه هایم انداخت و کنارمان ایستاد.
بدون کوچک ترین اخمی و تعصبی. محمد
را از چشمانش بیشتر قبول داشت
محمد ایستاد و گفت:
-امیراحسان،داداش شرمنده...
-بشین من جام خوبه
-نه میخوام برم پیش فائز.
-نشکن اسمو
-چشم. فائزه...بچه ها فعلاً ..
سر تکان دادیم و امیراحسان کنارم نشست و باپایش یک تاب به
هردویمان داد
-چطوری؟
نفس لرزان و عمیقی کشیدم
-بد... . .
-اون چطوره؟
فهمیدم نرگس را میگوید
-تکون خورد امروز.
تندی نگاهم کرد و با وجود اندوه چشمانش؛ لبش خندید
-کی؟! مطمئنی؟! زود نیست؟؟نه حس کردم...
غافل گیرم کرد.خم شد و شکمم را بوسید !
پر از حس خوب شدم.پر از
زندگی.دستم را در دستش پنجه کردم و گفتم:
-علیرضا پیدا میشه نه ؟
نرگسو میبینه...با امیرحسین و طاها بزرگ میشه..
بغض کردم.به نیمرخ
غمگین و افسرده اش خیره شدم
نه احسان؟
تذکر نداد بگویم امیراحسان...این یعنی خیلی خراب است
-بهار برو پیش نسرین..گناه داره...
-خودمم دوست دارم اما میترسم...
-ترس نداره.خانوم بودن ترس نداره.
فشاره خفیفی به دستم داد و پلک زد
نویسنده:
🌼زکیه اکبری🌼