eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
821 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
#پارت188 _الو؟ ...- -میشنوم... خرچنگ... قلبم ریخت.خرچنگ در بی شرفی همتا نداشت ...- -بی ناموس تو با
_زنداداش... -چرا سیگار میکشیدی ؟ از شما بعیده ! کنارم روی تاب نشست و با درماندگی گفت: -داغونم..نکشم گریه میکنم. از اینکه انقدر صادق و ساده بود خوشم آمد -الکی نگو پس چرا تو جیبت آماده داشتی؟ -خب همیشه دارم تا گریم گرفت بکشم. شوخیش را ترک نمیکرد...با غصه شوخی میکرد -دیگه نکن. واسه فائزه و طاها خوب نیست. با چشمان گشاد شده گفت: -جلوی هیچکس این کارو نمیکنم ! نگی تو هم به کسی ! از این صمیمیت خوشم آمد.یک حسی داشت غیر قابل وصف !! دقیقاً حس برادر نداشته ام را به من داد -باشه قول میدم نگم و شرط داره... -جانم؟ -تو هم دیگه نکشی. هیچوقت...بجاش گریه کن. چشمانش پر از اشک شد و سرش را پائین انداخت.ادامه دادم.. مگه چی میشه مرد گریه کنه ؟! خودم میدونم زیادشم خوب نیست اما نبودشم خوب نیست.گریه کن محمد چه اشکال داره ؟ واسه همینه مردای سیگاری بیشترن؟! ارزش داره ؟ درضمن حتماً احسان یا حتی فائزه میفهمن اما به روت نمیارن..بوش مشخصه بلاخره بغض کرده بود ! -علیرضا...به من میگفت دایی ! بهار خیلی دوست داشتنی بود.. دیدم که یک اشک از چشمش افتاد روی خاک -چرا میگی بود ؟! اون هنوزم هست.بهار... من تقریبا مطمئنم علی برنمیگرده. قلبم در آن سکوت میکوبید -ساکت شو دیوونه ! -نمیتونم خودمو گول بزنم. علی برنمیگرده. امیراحسان از روی ایوان نگاهمان کرد -اینجوری نگو خدا بزرگه... -تو نمیدونی گیر چه لجنایی افتاده..نمیدونی.. احسان آهسته آهسته پائین آمد و پتوی نازک مسافرتی را روی شانه هایم انداخت و کنارمان ایستاد. بدون کوچک ترین اخمی و تعصبی. محمد را از چشمانش بیشتر قبول داشت محمد ایستاد و گفت: -امیراحسان،داداش شرمنده... -بشین من جام خوبه -نه میخوام برم پیش فائز. -نشکن اسمو -چشم. فائزه...بچه ها فعلاً .. سر تکان دادیم و امیراحسان کنارم نشست و باپایش یک تاب به هردویمان داد -چطوری؟ نفس لرزان و عمیقی کشیدم -بد... . . -اون چطوره؟ فهمیدم نرگس را میگوید -تکون خورد امروز. تندی نگاهم کرد و با وجود اندوه چشمانش؛ لبش خندید -کی؟! مطمئنی؟! زود نیست؟؟نه حس کردم... غافل گیرم کرد.خم شد و شکمم را بوسید ! پر از حس خوب شدم.پر از زندگی.دستم را در دستش پنجه کردم و گفتم: -علیرضا پیدا میشه نه ؟ نرگسو میبینه...با امیرحسین و طاها بزرگ میشه.. بغض کردم.به نیمرخ غمگین و افسرده اش خیره شدم نه احسان؟ تذکر نداد بگویم امیراحسان...این یعنی خیلی خراب است -بهار برو پیش نسرین..گناه داره... -خودمم دوست دارم اما میترسم... -ترس نداره.خانوم بودن ترس نداره. فشاره خفیفی به دستم داد و پلک زد نویسنده: 🌼زکیه اکبری🌼