#پارت210
روی تاب نشسته بودم.
من وسط،علیرضا آنطرف،امیرحسین این طرف و طاها در آغوشم. سه دیگ
بزرگ در حیاط بود و همه مشغول بودند.
خانواده ی من هم در راه بودند.علیرضا گفت:
-زن عمو هل بده من پام نمیرسه.
امیرحسین اخم کرد وگفت:
-دستور نده بی ادب . من میرم.
مثل یک مرد پرید وپشت تاب ایستاد.محکم هولمان داد و
خودش را حرفه ای روی تاب درحال حرکت انداخت
امیراحسان یک ریز جنب وجوش میکرد و دادوبیداد راه می انداخت که همه زود به حرف هایش
گوش کنند. والحق هم همه از او بیشتر حساب میبردند تا امیرحسام ! حتی پدرش کاملا مشخص
بود حرف شنوی محسوسی از او دارد.با وجود حاج آقا حاج آقا صدا زدن هایش او را زیرسلطه
داشت!
برنج و قیمه نذر حاج خانم بود و شله زرد نذر خود نسرین.فائزه و نسرین روی تخت توی حیاط
نشسته بودند وآجیل مشکل گشا گره میزدند.بچه هارا به من سپرده بودند تا نگذارم زیر دست و
پا باشند یا خدایی ناکرده توسط این دیگ و اجاق های داغ بسوزند.
علیرضا ناگهان طوری که انگار چیزی یادش آمده باشد؛دست برهم کوبید و گفت:
-"آهان" !
نگاهش کردم.خودش را کنجکاو با احتیاط جلو کشید و نگاه جاسوسانه ای به جمعیت
داخل حیاط انداخت.وقتی مطمئن شد کسی نمیشنود؛گفت:
-گوشتو بیار.
با تمام دل آشوبه ام من را میخنداند.سرم را جلو بردم و گفتم:
-بگو .
گوشم را داغ کرد انقدر پر حرارت حرف زد.نفهمیدم وخودم را عقب کشیدم وگوشم را
مالیدم:علی هیچیشو نفهمیدم...ا نگاه گوشمم خیس کردی!
هر دو زدیم زیرخنده و او دوباره اشاره کرد
نزدیک شوم:
-بگو علیرضا..پدر منو در اوردی تو .
در گوشم واضح تر گفت:
-"عموعلی گفت وقتی گذاشتمت خونه به زن عمو بهار بگو خیلی دوستت دارم"...
بعد سرش را
عقب برد و دوباره اشاره کرد جلو بروم:
-گفت قول بدم به کسی نگم فقط به تو بگم.گفت بگو زود بیاد پیشم.
با نگرانی نگاهی به جمع انداختم.شاهین احمق..اگر بعداز رفتنم باز علیرضا دهان لقّی میکرد آبرو
برایم نمیماند و میشدم آش نخورده و دهان سوخته
-علیرضا...جون مادرت به کسی نگی اینوها خب؟
سرتکان داد وگفت:
-نه نمیگم..گفت اگه بگی میگم ناصر دوباره بسوختونت.
هم خنده ام گرفت هم از تهدیدش
چندشم شد
-خیلی خب آفرین عزیزم.
امیراحسان عرق کرده وخسته روی پله ها نشست
فائزه دوید و با یک لیوان شربت برگشت.
محمد با خنده و شوخی گفت
-هان؟! فقط داداش جونت آره ؟
-میارم واسه بقیه هم.آخه قربون داداشم برم نگاهش کن چقدر ماهه!
همه خندیدند جز
من..چون هرچه بیشتر ماه باشد بیشتر میسوزم
امیراحسان که بی نهایت رعایت میکرد و شوخی سرش نمیشد؛با جدیت لیوان را به سمت محمد
گرفت:
-نخوری نمیخورم.اصلاً
محمد نادم از شوخیش ، دائم دستش را رد میکرد.اما امیراحسان اصلاً
دلش راضی نمیشد...عزیزدل با انصاف من بود.
نویسنده:
🌼زکیه اکبری🌼