#پارت212
"شاهین به چی قسمت بدم؟ دست از سرم بردار.فقط تا دنیا اومدن بچه.خواهش میکنم"
از
ترسم هریک پیامی که رد و بدل میشد حذف میکرم
"بلند شو بیا خاک تو اون سرت کنم.میخوای بچّتو به دنیا بیاری بذاریش و بیای؟؟ "
"میگی چیکار کنم؟! "
"الاغ الان باید بیای که به دنیا اومد پیش خودمون باشه!! میخوای تحویل اون احسان....
بدیش؟! "
"بچه ی من بابا داره خودش.تو نمیخواد ادای خوبارو دربیاری بشی پدرش.بهت گفتم خودم میام
یعنی میام"
"چرت نگو.
من اگه بد بودم و عاشقت نبودم؛بهت نمیگفتم پاتو بکش بیرونو برو زندگیتو
بکن.خودت خودتو زورو کردی منم اجباری نداشتم راه دوم رو بهت بگم.بدو دارم کارای اقامتمونو
جور میکنم"
"میدونم.خودمم میدونم که لیاقت اینارو ندارم.خودم میام.فقط نمیخوام آبروم بره.میخوام
آبرومندانه طلاق بگیرم اونوقت دیگه کسی کاری نداره چیکار میکنم.اما الان بخوام بیام
امیراحسان ولمون نمیکنه بازم میفته دنبالم"
فحش های زشتی اول به امیراحسان و خانواده اش
ردیف کرد ودر نهایت به خود من یک دانه از آن فجیع هایش داد و پی اش نوشت:
"آبروی چی؟ به درک بفهمن..مثل آدم حرف گوش کن تا سیمام قاطی نکرده.بخدا عصبیم کنی
میام اونجا همرو به رگبار میبندم"
"شاهین آبروم مهم نیست؟! من میخوام تو این هفت ماه کلی دلخوری پیش بیارم که راحت طلاق
بگیرم و بیام وقتی هم دخترم بزرگ شد و دلیل نبود مادرش رو پرسید بهش بگن با بابات مشکلداشت.
اما اینجوری که بیخبر بیام؛بچرو که بفرستیم واسه اینا میدونی چه حرفایی پشتم زده
میشه؟! دخترم دلش میترکه کثافت بفهم.همه میگن با مرد غریبه ریخت روهم"
"قرار نیست دخترت رو پس بفرستیم.پیش خودمونه.منم باباشم"
"خواهشاً داستان نگو.
من بیارم دخترم رو تو خلاف خونه ؟! به نظرت ما لیاقت نگهداریشو داریم ؟!
"بهت گفتم دیگه بیخیال شدم.میخوایم مهاجرت کنیم بهار.من دیگه دست میکشم.تو که باشی
منم دست میکشم از کارام.توروخدا بیا خیلی تنهام"
"میام شاهین.اینجا دیگه جای من نیست.قید اون مدارکم که زدی هر لحظه امکان داره کریم
اعتراف کنه.بدبخت میشم.
تو روخدا اذیتم نکن.زود میام..فقط میخوام بچم آبرومند به دنیا
بیاد
پیش پدرش.خواهش میکنم"
"باشه"
نفس عمیقی کشیدم.امیراحسان از دور نگاهم کرد و یک چشمک و لبخند زد.برایش پلک زدم و
سرم را پائین انداختم.
امیرحسام که رفته بود داخل خانه تا گوشیش را جواب دهد؛با چشمان سرخ
وچهره ای پکر بیرون آمد.همه متوجه شدیم ونسرین با نگرانی جویا شد:
-چی شده حسام جان؟ چرا اینجوری شدی؟
نویسنده:
🌼زکیه اکبری🌼