eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
820 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
-... -اینارو ... و به وسایل اتاق نگاه کردم: ....- -بابام... بغضم قدر هندوانه بالا آمد و در گلو گیر کرد..مشخص بود از دهانش پریده.آمد درستش کند با تته پته گفت : -یعنی میگم زنگ میزنن به خودم مستقیم.پدرت تحت فشار نیست. فقط دلم برای خودم سوخت همین.له شده بودم.حس کردم پدرم دوستم نداشته..این چه کاری بود؟! یک قطره اشک از چشمم چکید ومن ماتم زده گفتم: -توخریدی؟ تو جهاز خریدی؟! پدرم الکی میگه قسط میده ؟ با دست پاچگی پاهایش را بلند کرد وخودش را روی تخت کشید طرفم و تند و هول گفت: -نه نه بخدا فقط چک هاشو دادم.گاهی خودم پاس میکنم پدرت قراره برگردونه بخدا بجون تو بجون نرگس تا حالا دوتاشم خودش داده.بهار.....وای خدا... سرش را دودستی گرفت: -توروقرآن کسی نفهمه..بهار قسمت میدم جون احسان جون نرگس به روی پدر مادرت نیار. نتوانستم بی صدا گریه کنم.بغضم ترکید وگفتم: -مادرم ؟ اونم میدونست؟ امیراحسان؟ من له شدم ! -نه تو له نشدی قربونت برم.ما خودمون گیر دادیم عروسمونو زود ترببریم تقصیر ما بود... پرحرص از پدر و مادرم گفتم: -دیگه درستش نکن امیراحسان..بابام منو داغون کرد..هیچ پدر خوبی این کارو با دخترش نمیکنه هیچ پدری.نگو بهار..اصلاً قضیه ی مهمی نیست..آخه پدرت خونه ی ما که بود حرف چکو وسط کشید...الانم بی حواس بودم فکر کردم تو هم میدونی و از این فشارا دلخوری...بهار تو رو خدا گریه نکن. با مهربانی سرم را بغل گرفت و من زار زدم..برای هزاران دلیل با این همه دِین؛چطور میتوانستم نمکدان بشکنم و تنهایش بگذارم؟! خدایا نجاتم بده همین . . . سرم را بوسید و گفت : -بخدا نمیخواستم بگم. بینیم را بالا کشیدم وگفتم: -کیا میدونن دیگه ؟ -بجون بهارفقط من و مادرم وپدر مادرت همین. با درماندگی نگاهش کردم و گفتم: -وای...مادرت؟ خدایا .. دوباره اشک هایم جوشید.وسرم را روی شانه اش گذاشتم ...پس واسه همینه انقدر زورگویی ... بدی...بی احساسی نفس گرفتم...منو خریدی...هه...اوه اوه! یاد نسیم نبودم! اونم عروس کردی.خیریه بزن. عصبی موهایم را دور دستش تاب داد اما نکشید وبا حالتی میان شوخی وجدی گفت: -بکشم؟ خنده ام گرفت و با صورت خیس از اشک بلند خندیدم.با شیطنت گفت: -"جون". با چشم غره نگاهش کردم و گفتم: -امری باشه ؟ ما خوابیدیم.. رگ عوضی بودنش ورم کرد،خیمه زده رویم گفت: -از آقا پلیسه اطاعت کن وگرنه میندازت زندان. وقتی دید لبهایم کش آمد؛بیشتر عوضی شد... نویسنده: 🌼زکیه اکبری🌼