🌙مَہ رویـــٰــان
#پارت220 _زینب تو رو خدا... -حرف نزن..پشتش را به من کرد و دربیابان بی آب وعلف راه فتاد. دنبالش دوید
#پارت221
سرش را پائین انداخت:
-بگو خبطول میکشه..میترسم..احسان..ای خدا...دوباره نیمرخ شد:
-میخوای بذاری حالت بهتر بشه؟
نه نه ..مطمئن بودم میخواهم بگویم:
-نه الآن باید حرف بزنم وگرنه تا فردا تموم میکنم.بخدا دیگه نمیکشم.
لبش از نیمرخ خندان
بود:
-قربونت بشم بگو چی شده عزیزم؟
آرام شدم اما نه زیاد،چون میدانستم مخش تصور همچین
اعترافی را نکرده
-تو روتو برگردون...
با پقی خندید و گفت بفرما اینم از این...من میخوام...میخوام اعتراف کنم.
تندی سرش برگشت.با گنگی نگاهم کرد:
-چی؟؟
نگاهم را دزدیدم تا پشیمان نشوم
-میخوام حرف بزنم.اونجوری نکن دلمو نریز.بذار بگم..
-اعتراف به چی؟!
چشم بستم و تند و محکم گفتم:
-به بی حیایی،به مواد فروشی...وبغضم ترکید و بلندتر گفتم..و قتل
***
تصور کرد شوخی میکنم.سرش را برگرداند و درحالی که خم میشد تا سجاده ی بزرگش را تا بزند
با جدیت گفت:
-متنفرم از چرت و پرت.از دهنی که الکی باز میشه.اونقدر وقیح شدی که این حرفارو به زبون
میاری..که چی ؟ که منو تست کنی؟! اونجوری با اون گریه؟ شبیهشو دیدم که میگم.
سجاده را
بغل زد و بلند شد و روبه من ادامه داد...یه بار فائزه نمایش تو رو بازی کرد.منتها اون نگفت بی
حیایی و صدتا کثافت دیگه.فقط به من گفت یک ماه پیش تصادف کرده و زده یکی رو کشته وفرار
کرده.میدونی چیکار کردم؟ خیلی راحت زنگ زدم بیان ببرنش منتها زود اعتراف کرد که شوخیبوده! اما من کوتاه نیومدم! تا محمد پادرمیونی کردو گفت که شرط بندی بوده.واسه اینه که حنای
تو رنگ نداره و به حرفات گوش نمیدم.
نویسنده:
🌼زکیه اکبری🌼
@mahruyan123456