#پارت222
بلند شدم و چادر همانجا ماند.در حالی که به پهنای صورت اشک میریختم گفتم:
-نه...پسرحاجی یه بار گوش کن به حرفام.یه بار جدیم بگیر.فائزه اینجوری بود؟؟
خودم و
وضعیت خرابم وصورت خیسم را نشان دادم.دوباره جیغ کشیدم:
"اینجوری بود؟؟ " داشت میمُرد ؟
اخم هایش باز شد و بهت زده محو اشک ها وچشم هایم
شد..زمزمه وار گفت:
-چی میخوای بگی ؟!
چشم هایم را با درد به رویش بستم و با هق هق گفتم:
-تو روخدا بذار حرف بزنم انقدر سنگ جلو پام ننداز..
با صدای دورگه اما آرامی گفت:
-نمیفهمم..عصبیم کرده بود.با التماس نگاهش کردم و گفتم:
-بیا بشین همینجا فقط گوش بده.خواهش میکنم امیراحسان بخدا دارم میمیرم چرا باور نمیکنی؟
دلم را چنگ زدم .پلک های محجوبش پائین اُفتاد..به نرگس نگاه کرد.همان جا سر سجاده ی من
نشست. دو زانو و بلاتکلیف
روبه رویش نشستم وبا خنده ی تلخی که همراه اش سیل اشک بود گفتم :
-شاید این اولین وآخرین بازجویی نامتعارفت باشه...سرسجاده...خبری از میز و اون لامپ بالای
سر نیست.
کلافه گفت:
-بهار به خداوندی خدا بفهمم با فائزه دستت تو یه کاسست و میخواید منو اذیت کنید...لا اله الّا
الله ...
شاید برای یک لحظه پشیمان شدم.وقتی سر یک شوخی پدر در میاورد؛حقیقت را میفهمید زنده
به گورم میکرد.نمیتوانستم نگاهش کنم.یک لحظه داغ میکردم یک لحظه یخ میزدم.دیگر برایم امیراحسان
نبود.قسم میخورم که دقیقاً حس یک مرد غریبه را داشت.یک سرگرد خشن...
کامل چرخیدم و
پشت به او زانو بغل گرفتم:
-قَسَمِت میدم به همین سجاده؛باورم کنی.میخوام ریز و درشت جریانی رو بهت بگم.نه کمتر نه
بیشتر..به جون نرگس
نفس گرفتم وباز گریه کردم راست میگم..دارم میگم به جون نرگسا !
-بهار فیلم بازی نکن اینجا تأتر نیست ببین دستام داره میلرزه اذیت نکن.
وحشیانه گفتم:
-"هیس" "هیس" ...فقط گوش بده ... فریاد کشید:
-دِ بگو دیگه لامصّب
نویسنده:
🌼زکیه اکبری🌼
@mahruyan123456