#پارت223
از صدای فریادش دیگر نلرزیدم.نیرو گرفتم برای اولین بار درتمام
بیست وچهار سال بهار عمرم؛ خودم را اینقدر پر قدرت و پرشهامت نیافته بودم.در حالی که هنوز
پشتم به او بود؛ دست راستم را بالا آوردم وتلخ خندیدم...
-نگاه..اما من دیگه نمیلرزم..دیگه نمیترسم..میخوام بگم و راحت بشم...
بسم الله تا "نون"
گفتم و گفتم...شروع کردم...از اولش تا امروز...موبه مو،سیرتاپیاز،از "
ولضالین...
آنقدر اطلاعات دقیق از شاهین پویا و باند و گروه دادم تا باور کند شوخی ای در کار نیست.حتی
از آرش هم گفتم! حتی گفتم که بخاطر علیرضا میخواستم نرگس و خودش را ترک کنم..گفتم
پشیمانم...گفتم. . . .
تمام مدتی که حرف میزدم؛جیک نزد.آنقدر ساکت بود که تصور کردم رفته است. نیمرخ شدم واز
گوشه ی چشم دیدم که هست.
کاملا برگشتم ونگاهش کردم.با چشمان از حدقه در آمده به زمین نگاه میکرد.نفسش بالا
نمیامد.رگ و پی اش باد کرده بود.باز به گریه افتادم و این بار خودم را چهاردست وپا نزدیکش
کردم.دست هایش را گرفتم وبا التماس گفتم:تو روخدا کمکم کن..نمیگم پارتی بازی کن..فقط تنهام نذار..تو روخدا..
هنوز وق زده به زمین
نگاه میکرد و تمام عضلات صورتش منقبض شده بود.ترسیدم دیوانه شود ترسیدم سکته کند.
سرش را آهسته آهسته بلند کرد و خیره در چشمانم فقط گفت :
-"چی" ؟
آتش گرفتم نکند دیوانه شده باشد؟! چند بار آهسته به گونه اش زدم و گفتم:
-امیراحسان تو رو خدا...
کم کم خودش را جمع کرد..خط بین دوابرویش آنقدر عمیق بود که دلم
ریش ریش شد
نفسش به شماره افتاد.نگاهش میخ چشمانم بود اما سرش را نا باور به طرفین تکان تکان داد.
-امیراحسان بخدا این همه ی ماجرا بود توجهی به آب بینی چندش آورم که میچکید
نکردم..امیر به جون بابام من الان جاسوس ماسوس نیستم امیر..به امام حسین که خودت خیلی
دوستش داری؛من فقط اتفاقی اینجام ...اتفاقی که نه! خدای زینب...امیراحسان بخدا توی خوابم
گفت خدا منو بخشیده
اما در دل به خودم پوزخند زدم! امیراحسان تا مدرک نیاوری باور نمیکند
شب است یا روز!
امیر بخدا توی خوابام حالمون خوبه.من بهشت بودم
فریاد کشید...اول صبح...زبانش باز
شد...گوش هایم سوخت:
-خفه شو..عوضی..کثافت!!
محکم هولم داد وپرت شدم.ایستاد و عربده زد:
-پدرتو در میارم.. !
دایره ی لغاتش برای فحش هایش هنگام شکستن تمام وسایل خانه همان در
حد کثافت بود..برعکس شاهین!
تمام دکوری هارا شکست و عربده زد.تمام تابلوهای آیه و دعایی که عاشقشان بود را نابود کرد.با
گریه دلم را چسبیده بودم والتماسش میکردم نکند اما نمیفهمید..سرم گیج میرفت..حالت تهوع
امانم را بریده بود.
دویدم و به دستشویی رفتم.جانم بالا آمد.
این که میگویم واقعا حس میکردم .
جان و هستیم تا حلقم میامد و برمیگشت..هنوز صدای فریاد و شکستنی میام
نویسنده:
🌼زکیه اکبری🌼
@mahruyan123456