#پارت224
دیگر چیزی برای پس آوردن نداشتم و فقط عوق میزدم.سرم را زیرشیرآب سرد گرفتم.دیگر صدا نمیامد.نفسم بند
آمد ایستادم.واقعا صدا نمیامد..رفته بود که با دوستانش بیایند به حسابم برسند! لبخند تلخی به
تصویرم در آئینه زدم.با وجود زشتی ظاهری؛از خودم خوشم آمد.پیروز و سربلند بودم.به اندازه ی
خودم تاوان داده بودم و حالا منتظر باقیش بودم.
خیلی رُک گفت که پدرم را در میاورد و هیچ فکر امانتیش را هم نکرد.دستم را روی شکمم
کشیدم و درحالی که امیدی به زنده ماندنش نداشتم گفتم:
-تو کِی پیلتو باز میکنی پروانه ی من ؟
خم شدم و از ته دل زار زدم
خراب احوال وتلو تلو خوران بیرون رفتم.کوفه کرده بود.خانه در سکوت مضحکی فرو رفته
بود.همسایه ها اول صبح جرأت نکردند یک در بزنند.این هم از بی مسئولیتی اطرافیان ... ادای
فرنگی هارا درمیاورند منتها مثل کلاغی که ادای کبک را در اورد! نگفتند شاید زن بیچاره را
کشت!
در حال حاضر به هیچ چیزفکر نکردم.به این فکر نکردم که حالا خانواده ام چه میشود؟ نسیم
جلوی فرید وخانواده اش سرافکنده میشود یا اینکه پدرم سکته ی دوم را میزند...خانواده ی
امیراحسان که جای خود داشت! آبرویم پیش تک تکشان میرفت.اما پشیمان نبودم حتی یک
درصد.شاید اولش ترسیدم اما حالا حس خاصی داشتم که ازتوصیفش عاجزم.صدای پیام گوشیم
چند بار پشت هم آمد.
به اتاق رفتم واز پا تختی برش داشتم.پیام بلند بالایی از شاهین.دست هایم جان آن را نداشت که
تصویر را بالا وپائین کند.چشمانم دوتایی میدید اما به زور خواندم:
"سلام نفس..صبحت بخیر..همه زندگی منی ..بخاطر تو همین الان یه قرار داد توپ رو کنسل
کردم.فقط بخاطر تو..میخوام مثل تو بشم.پاک بشم..نه که حالا دینی و اینا..نه فقط میخوام آدم
بشم..کی میای بهار؟توروخدا خسته ام بهار..بلند شو الان بیا یه سر ببینمت"
نویسنده:
🌼زکیه اکبری🌼
@mahruyan123456