#پارت53
زیباوفریبنده ام توجهش را جلب کرد .
یک طوری شد،نا محسوس سرتاپایم را نگاه کرد وکلافه
شد.اما خودش را جمع وجورکرد وعصبی گفت:
-بگو.
چرا ادامشو خوردی؟
...-
از توجهش خوشم آمد وسعی کردم لَوندتر باشم.
چشمانم را بانازوقهر گرفتم وباعشوه ی خفیف به
سمت آشپزخانه رفتم.
یک چیز درمرد ها مشترک بود.
اینکه هرکسی هم باشند،هرمقامی هم
داشته باشند،بازهم نیازمندند.
حالا درجه اش درهرکس فرق داشت.فکرش راهم نمیکردم
امیراحسان انقدر نرم شود.دراین مدت محرمیت،تنها چندبار اتفاقی موهای بازم را دیده بود لباس
هایم همیشه پوشیده بود.
اکثر اوقات هم که بخاطر رفت وآمد خانوادگی مجبور به حجاب کامل
بودم.
صدای قدم هایش را شنیدم که پشتم می آمد.تشنه نبودم،به بهانه ی آب،یخچال را باز کردم که
محکم درش را کوبید.
با ترس نگاهش کردم.
با خشم گفت:
-امانی چه غلطی کرد؟
نگاه ترسان وپرسشگرم را دید وخودش ادامه داد:
...-
-همون سرباز.چی گفت بهار؟
پشت بندحرفش ضربه ی محکمی به در یخچال کوبید وعصبی
نگاهم کرد..آه...دلم نمیخواست گنددیگری بزنم وانسان بی گناه دیگری را بدبخت کنم.ازشدت
بدبودن حالم زبانم قفل شده بود
آتشش لحظه لحظه شعله ور میشد.اول صبحی فریاد کشید:
-بگو چه غلطی کرد تا همین الان آتیشش بزنم.تا ببینی غیرت دارم.
بی اراده مچ دست هایش را که درهوا تکان تکان میداد گرفتم و با التماس گفتم:
-هیس...بقرآن کاری نکرد.یواش!
صدایش آرام ترشد وگفت:
-پس چی؟ بهار حرف بزن تا اون روی سگم بالا نیومده.
یعنی سگ تر ازحالایش هم وجود
داشت؟!
-هیچ..هیچکس...به جان امیر..هیچ اتفاقی نیفتاد.
-پس اون حرفای مفتت چی بود؟
کتابی خوانده بودم که میگفت زنان باخیال پردازی سخن میگویند اما مردها به شدت جدی
میگیرند...و من یادم رفته بود طرف مقابلم دیگر مستی یا نسیم نیستند.یک مرد طرف من بود که
ازقضا به شدت مقتدر
با پشیمانی گفتم:
-خواستم یه کمم تو حرص بخوری.مثل دیشب که من نابود شدم.
واین بارواقعا اشک هایم جاری شد
آتش شعله ور چشمانش یک آن خاموش شد و رفته رفته مهربانی درنگاهش خانه کرد.گویی اشک
هایم آبی روی آتشش شد.
دست چپ حلقه نشانش را جایی روی گونه وبین گردنم گذاشت وبا شصتش نوازشم کرد.سرش را
جلو آورد وروی موهایم بوسه زد.اولین بوسه ی زندگیمان!
بعد انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده باشدبا صدای جذابی گفت:
-ازدیشب موهات بسته اس؟!
-اوهوم.
صندلی ناهارخوری را عقب کشید وگفت:
-بشین.
همانطور که آرام آرام سنجاق هارا از سرم باز میکرد؛گفت:
بازجویی دیشب یه زنم تو باند بود.دائم با تومقایسش میکردم.میگفتم این زنه,بهارم زنه.
لب
گزیدم و باصدای گرفته گفتم:
-نگو...شاید ناخواسته وارد شده.
-هه.ناخواسته! یعنی اون نمیتونسته خودش راه درست رو تشخیص بده؟
-ما جاش نیستیم..ما که نمیدونیم...
میان حرفم آمد
-بخاطر دیشب یه عذرخواهی جانانه بهت بدهکارم عزیزم.
وقتی که خوب بود؛همه چیز یادم
میرفت حتی کوتاهی هایش.دستم را روی دستش که با گیره ها درگیر بود گذاشتم و آرام فشردم
-اشکال نداره.جبران میکنی!
خندید.کوتاه و محجوب
-روم سیاهه دختر..انقدر بخشنده ای کم میارم.تو جون بخواه.
-فقط پشتم باش.
دستش متوقف شد
-هستم! همیشه!
-هوامو داشته باش.
-دارم!
صندلی کناریم را بیرون کشید ومتمایل به من نشست:
...-
-عزیزم اگه من میذارم میرم به این معنی نیست تو احساس تنهایی کنی!
از اینکه امیراحسان را
درقالب جدید"فوق مهربان"میدیدم,سرشار میشدم
با ملایمت دستانم را نوازش میکرد و غرق در نگاه نگران من بود.
-دلم میخواد اگه تمام دنیا بهم پشت کردن تو بمونی.میمونی؟
میمونم!
با آسودگی چشمانم را بستم وعمیق نفس کشیدم . با اینکه امیدی به حمایتش
نداشتم,با اینکه منظورم را نگرفته بود
-حالا نمازتو بخون.میخونی؟
از اینکه انقدر نگران نمازم بود خندیدم و گفتم
-باشه! اول دوش بگیرم این رنگ و روغن پاک بشه.
از حمام آمدم و دیدم که روی تخت دراز کشیده.از ترس قضا شدن نماز و بدتر از آن سرزنش
امیراحسان که در پی اش می آمد,وضو گرفتم و قامت بستم . باکلی آرزو در دل با خدا حرف زدم.با
تمام تلاشم برای نترکیدن بغضم,موفق نشدم و برای زینب از ته دل گریستم.از ته دل برایش دعا
کردم و خواستم تابرای من دعا کند .
امیراحسان نگران کنارم زانو زد وپشتم را دورانی نوازش کرد:
-بهار از من دلت شکسته؟! شکایتمو پیش خدا نکنیا گناه دارم! خانومم....
-آخ...خدا...
سرم را به طرف خودش کشید . محکم بغلم کرد . به خیال آنکه همه چیز درست شده
با تمام وجودم خندیدم.
نویسنده:
🌼zed.a🌼
🌙مَہ رویـــٰــان
🤍🦋🤍🦋🤍🦋🤍🦋 🦋🤍🦋🤍🦋🤍🦋 🤍🦋🤍🦋🤍🦋 🦋🤍🦋🤍🦋 🤍🦋🤍🦋 🦋🤍🦋 🤍🦋 🦋 #آرزویمحال #عاشقانهمذهبی #بهقلمراحله #کپیحتیباذکر
🤍🦋🤍🦋🤍🦋🤍🦋
🦋🤍🦋🤍🦋🤍🦋
🤍🦋🤍🦋🤍🦋
🦋🤍🦋🤍🦋
🤍🦋🤍🦋
🦋🤍🦋
🤍🦋
🦋
#آرزویمحال
#عاشقانهمذهبی
#بهقلمراحله
#کپیحتیباذکرنامنویسندهحرام
#پارت53
اینبارخندم گرفت
_خیلی خب دیگه چخبر
_هیچی....آها زنگ زدم بگم راستش قبلاکه هنوز امیرعلی رودوباره ندیده بودم
نذرکردم که اگه بهش برسم برم مشهد زیارت امام رضا خواستم بگم توام میای؟
من تاحالامشهدنرفته بودم نمیدونستم چه حسی داره
ولی حالاکه یلدانذر کرده بودوبه امیرعلی رسیده بود منم دوس داشتم برم شاید به منم نظر کرد
_بهت خبرمیدم...اومم..
_اره میادنمیخوادجون بکنی
_لبخندی روی لبم اومد مرسی که بهم گفتی
خواهش میکنم زنداداش حالابعداجبران میکنی
بچه هامونگهمیداری