@mahruyan123456
#عشقی_از_جنس_نور
#پارت_صد_و_هشتاد_و_شش
مراسم خاک سپاری و تشییع تمام شد .
رفقایش خون گریه می کردند...
و هر کدام بالای سر مزارش نشسته بودند حرف های دلی می زدند .
راحله و بچه هایش را نزدیک ماشین سپاه بردیم و کمک کردم تا سوار شوند .
وقت رفتن بود اما دلم گیر بود ...
گیر دوست عزیزم و بچه هایش ...
از طرفی هم گیر علی و حال و هوای دزفول...
سوار شد و دستش را از شیشه ماشین بیرون آورد و گفت : برو مهتاب جان، برو عزیزم تا همین جا هم که بودی و اومدی مدیونتم .
بهترین خواهر دنیا .
برو که بودن کنار شوهرت الان از همه چیز واجب تر و حیاتی تره.
قدر این لحظات رو بدون عزیزم .
--این لحظه ها باید کنارت باشم...
باید باشم تو سختی ها تو الان بیشتر از هر وقتی به یه همدم احتیاج داری .
آدما رو موقع سختی میشه شناخت اما من چی !!
-- نه این چه حرفیه ، خواهری رو در حقم تموم کردی الان هم من ازت می خوام بری، شوهرت رو تنها نزار برو خدا به همراهت.
**
سرم را روی شانه اش گذاشتم و حسین را در آغوش گرفت .
چشمانم را بستم . لحظات ناب را دلم میخواست تا جایی که می توانم قدر بدانم ...
شاید دیگر فردایی نباشد ...
شاید دیگر وقتی نباشد...فرصتی نباشد
روزهایی بیاید که حسرتی بر دلم بماند که ای کاش بهتر قدر این دقایق با ارزش را می دانستم...
ادامه دارد ...
✍نویسنده:
ح*ر
#دلآرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456 🍃