@mahruyan123456
#عشقی_از_جنس_نور
#پارت_هفتاد_و_پنجم :
( مهتاب )
از وقتی که به کلاس آمده بود نگاه برنداشته بود از من !
سعی در مهار نگاهش داشتم .سیر بودم از این نگاه های هرزه ...
--- خب بچه ها مسئله ها رو برای فردا حل کنید .
یکی از بچه ها گفت : آقای مکی اینا خیلی سخته در حقیقت مثل معماست !
-- شما باید خودتون رو آماده کنید برای کنکور در ضمن اصلا هم سخت نیست شاگردهای تنبل همیشه بهانه میارن نگاهش را به من دوخت و ادامه داد :
میتونین از امیدی هم کمک بگیرین توی حل مسائل .
واقعا سخت بود مسئله ها برای منی که مثلا درس خوان بودم چه برسد به بقیه !
یک روزه میخواست فیثاغورث بسازد از ما !
مردک دیوانه ...
*
زنگ خورد واز مدرسه خارج شدیم .اکثر بچه ها چادری بودند. مانتویی ها مانند من انگشت نما بودند !
دستی به پهلویم زد و با خنده گفت :
مهتاب اون طرف خیابون رو نگاه کن !
نگاهم را دوختم به جایی که رعنا میگفت !
شورلت آبی رنگش کنار خیابان پارک بود و خودش هم کنارش ایستاده بود و برایم دست تکان می داد !
این مرد بد جور روی اعصابم بود ! معنی کارهای بی معنی اش را نمی فهمیدم .
روبه رعنا گفتم : بزار انقد وایسه تا علف زیر پاش سبز شه ...
بیا بریم
لب و لوچه اش را آویزان کردو گفت : اما بعید می دونم این آدم بی خیال بشه سمج تر از این حرفاست !
به جهنم بزار هر کار می خواد بکنه برام مهم نیست .
مردک انگار کمبود داره بد بخت عقده ای !
خیال کرده یه خورده دستش به دهنش میرسه باید همه واسش دولا راست بشن اما نمی دونه که بابای من صدتا مثل این رو می خره ! هزار برابرش دارایی داره !
ادامه دارد...
✍نویسنده :
*ح**ر
#دلآرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456🍃