@mahruyan123456
#عشقی_از_جنس_نور
#پارت_صد_و_چهلم
به خدا میخواستم بهت بگم ...
گریه می کرد و میگفت.
میخواستم بهت بگم که آرزوی هر دختریه ازدواج با یکی مثل شما .
اما نشد ...
اما حالا بهت میگم سید علی ...
جوابم مثبته .
جان مهتاب مقاومت کن تا یکی بیاد کمک .
علی اگه بری منم طاقت نمیارم .
چشمانم را بستم و دگر رمقی برایم نمانده و درد امانم را بریده
چقدر شنیدنی ست وقتی دیگر لفظ جمع را برایت به کار نمیبرد و تو میشوی تنها مخاطب زندگی اش ...
حتی اگر دم مرگ هم باشی و یک قدم فاصله داشتی باشی
اعتراف به عشق آن هم از زبان معشوقت
زیباست ....
*********************
( مهتاب )
برای دومین بار بود که جان و آبرویم را مدیون علی بودم .
جانی برایم نمانده بود تا سر پا بشوم و همراه علی از این مهلکه جان سالم به در ببریم
تنها نگرانی ام او بود .
نکند بلایی سرش بیاورد.
آن وقت دیگر هیچ وقت خودم را نمی بخشم.
گوش سپردم با جان ودل .
پرواز کردم تا به اوج .
رسیدم به قله های عشق .
وقتی که گفت مهتاب زن منه !!!
خدا قربون کرمت برم من ....
حالا مرگ هم از شهد برام شیرین ترو گواراتره .
جان سپردم وقتی با بی رحمی چاقو را در پهلویش فرو کرد .
درد بدی در قفسه ی سینه ام حس می کردم .
سینه ام به خس خس افتاده بود .
کمی روی زمین خودم را به طرف علی که حالا روی زمین افتاده بود کشیدم .
نه او نباید برود حالا که همه چیز درست شده نباید برود .
این حق من نیست ....
حق او نیست اینطور مظلومانه برود ....
او جز شهادت چیزی را نمی خواهد....
خدایا نصیبش کن ....
ادامه دارد....
✍نویسنده:
ح*ر
#دلآرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456 🍃