eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
818 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
👆🏻👆🏻ادامه تو امید رو به این خونه برگردوندی‌ . دوباره صدای خنده از این خونه بلند شد . دلم میخواد تو وایسی و من هزار بار دورت‌ بگردم‌ و دعات‌ کنم دخترم . غرق در خوشی شدم با شنیدن حرف هایش . با خودم می گفتم خدا رو شکر که خانواده ام هستن و دلشون خوشه . مهم نیست به چه قیمت طاهر‌ سر به راه شد . مهم اینه که مادر و پدرم خوشحالن و این خوشی رو با هیچی عوض نمیکنم . کتک ها و زخم زبان های سیاوش به جهنم ... نابود شدن زندگی ام به درک .. حالا مهمه که کنار خانواده ام هستم . خدایا هزاران بار شکر ... ادامه دارد ... به قلم ✍دل آرا ❌کپی رمان حرام است❌ @mahruyan123456🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : با شنیدن صدای درب حیاط از پشت پنجره ی مشرف به حیاط نگاهی انداختم و پدرم و طاهر‌ بودند که با سر و روی گچی و خسته می آمدند. نفهمیدم چطور از ذوق پدر پا برهنه به حیاط دویدم و بغلش کردم . مات و مبهوت با نگاه خسته اش مرا نگاه می کرد . آمدنم بدجور عافلگیرشان کرده بود. دست می کشیدم روی صورتش روی محاسن یک دست سفید شده اش و بوسه بارانش‌ می کردم . چقدر آروزی دیدن همچنین روزی رو داشتم که دوباره پدر کنارمون باشه . نگاهش کردم و زل زدم به چشماش که هاله ای اشک دورش جمع شده بود . گوشه ی چشماش جمع شده بود و چروک افتاده بود . لب زدم و به آرامی گفتم : خسته نباشی بابایی جونم ! دردت به جونم . دستش را پشت کمرم گذاشت و سرم را روی سینه اش گذاشت با لحن پر از مهر و پدرانه اش گفت : خوش اومدی دخترم . به خونه ی خودت . این مدت همش برق ما رفته بود و توی تاریکی روزمون‌ رو به شب می رسوندیم‌. خوب شد که اومدی . سرم رو برداشتم و با دهانی باز به پدر خیره‌ شده و پرسیدم : یعنی چی ! یعنی اصلا برق نداشتید ... مگه میشه . خندید آرام و مردانه . گفت : دختر که نباشه خونه سوت و کور میشه . دختر چشم و چراغ خونه است عزیزم . چرا نگفتی گاوی گوسفندی جلوت سر ببریم ! بی خبر اومدی چرا ... --دیگه گفتم یهویی بیام .خوشحالم که هستی کنارمون بابا . جوابم را با تبسمی دلنشین داد و نگاهم سر خورد سمت طاهر‌ که سرش را زیر انداخته بود و مغموم و ناراحت کنار دیوار ایستاده بود . قیافه و حال و روزش با آخرین دفعه ای که دیده بودمش خیلی فرق می کرد و سر حال تر شده بود . آب زیر پوستش رفته بود و بازم داشت میشد همون طاهر‌ خوش سیما و خوش تیپ ... نهایت آرزویی که برایش داشتم دلم‌ می خواست اون مواد کوفتی رو برای همیشه ترک کرده باشه و سر عقل اومده باشه ... هر چند که دل خوشی ازش نداشتم واو را باعث و بانی تمام مصیبت هایمان می دانستم . هر چند که زندگی خواهرش را جوانی پدرش و عمر مادرش را به فنا داده بود اما هر چه که بود برادرم بود . پاره ی تنم ... کسی که می توانست پشتم باشد تا کسی جرات نکند از گل نازک تر به من گوید . پا پیش گذاشتم و باهاش حال و احوال کردم و انتظار داشتم که خواهر کوچک ترش را بعد از این همه مدت بغل کند ... اما بی محبت تر از این حرفا بود که به روی خودش بیاورد . لبش را جمع کرد و نیشخندی گوشه ی لبش نقش بست و به حالتی که همچون کنایه بود گفت : احوال خواهر کوچیکه ! سایه ات سنگین شده ... اصفهان خوش گذشت ! بی خبر میای و میری . با از ما بهترون میپری ، نو نوار شدی ... تنم یخ کرد و حس کردم از بلندی سقوط کرده و با سر زمین خوردم . طوری کلمات را کنار هم ردیف می کرد که گویی از تمام زندگی این دو ماهه ام خبر دارد ... اگر که کوچک ترین اشاره ای به مادر می کرد دیگه هیچی ... پدر که انگار متوجه منظورش شده بود اخمی کرد و گفت : جای خوش و بش با خواهرت ؛ لیچار بارش میکنی ... برو خونه طاهر. رو کردم به بابا و نگاهم که گویای سوال های بی جواب و نگرانی بود بهش زل زدم و او که همه چیز را از چشمانم خوانده بود . باارامش پلک هایش را روی هم گذاشت و آرام لب زد : نگران نباش ... بعد از ناهار مفصل باهم حرف میزنیم . دلشوره به جانم افتاده بود و هر آن منتظر یک طوفان بودم ... یک گردباد از سوی طاهر‌ یا سیاوش که نابودم‌ کند . کاش کسی رو داشتم که بتونه درکم کنه و سرزنشم‌ نکنه ... ای کاش که گول سیاوش رو نمی خوردم و هرگز دروغ به هم نمیبافتم. حالا دیگه همه چیز تموم شده بود و نمیشد به اون گذشته ی سیاه برگردم . ادامه دارد ... به قلم✍ دل آرا ❌کپی رمان حرام است❌ @mahruyan123456🍃
°°بہ‌لطف‌ٺو‌در‌شہر‌ بـاران‌گـرفتہ☔️ °°مسیح از نگاه تو درمـان‌گـرفتہ🍃 °°برای سفر تا حسین ابن زهرا نخ چادرت را سلیمـان‌گرفته 💎 @Mahruyan123456
💕 ـ کاش میشد که ببینم تو را ـ حس کنم یا لااقل گرمای رویای تو را ـ فاطمه در انتظارت ای پروبال علی ـ ای قیام تو قیامت آل علی ـ الامان خطّ امان من تویی ـ العجل یابن الحسن آرام جان من تویی 💚 @mahruyan12345
و صـبحــــــ⛅️ آغاز بوسہ هاۍ شمـعدانۍ در آغـوش نور اسـت بر لب حـوض . . . 🦋 @mahruyan12345
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
#سلام_امام_زمانم 💕 ـ کاش میشد که ببینم #روی‌زیبای تو را ـ حس کنم یا لااقل گرمای رویای تو را ـ فاطم
هر صبح که به شما سلام می کنم✋🏻 امواج پاسخ گرمتان را✨ بر ساحل دل خسته ام حس می کنم...🌿 سلام بر شما،امید را در رگهای جانم جاری میکند❣ @mahruyan12345
『 🌱 』 ‌ ‌ صُبح و خورشید بهانه اند " تُــــ♡ــــو " تَنها دلیلِ چَشمهای بیدار مَنی جانا♥️ @mahruyan12345
👤‌‌‌| حضرت فاطمه (س) میفرمایند: يا أباالحَسَنِ! إنّي لأَستَحيي مِن إلهي أن اُكَلِّفَ نَفسَكَ مالاتَقدِرُ عَلَيهِ🕊 اى على! من از پروردگارم شرم دارم كه چيزى از تو درخواست كنم كه توان برآوردن آن را نداشته باشی. 📚 ج ۴۳ ص۵۹ @Mahruyan123456
{🖤} از مزار تو تا صحن نجف در عرض و سماست بین الحرمین ام‌الحسینین @mahruyan123456
﴿ تنها سپاه‌علی فاطـــــ ـــــمه‌بود ﴾ @mahruyan123456
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #عبور‌زمان‌بیدارت‌می‌کند #نویسنده_لیلا‌فتحی‌پور #پارت‌دویست‌و‌چهارم –تو دیگه کی هستی تو ب
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بلند شدم و به سینک ظرفشویی تکیه دادم و دستهایم را روی سینه‌ام جمع کردم. –جالبه، به جای این که من شاکی باشم تو ناراحتی؟ تو و اون شوهرت و دارو دستش من رو انداختید تو دردسر طلبکارم هستی؟ اصلا خانم ولدی راست میگه دیگه، اونقدر امثال شماها تو خونه منم منم می‌کنید که شوهرتون میشه موش، بعد بیرون از خونه میخواد شیر باشه و این بدبختیها رو به وجود میاره. بلعمی هم بلند شد و با ناراحتی نگاهم کرد و دستش را به طرفم پرت کرد. –بیا، تازه یه چیزی هم بدهکار شدیم. ببین من به خاطر خودت میگم، خودت رو واسه اون آقای چگنی بدبخت نکن. اگه اون فداکار بود که زودی پری‌ناز رو ول نمی‌کرد بیاد طرف تو، اگرم کاری برات کرده واسه تو نبوده، مجبور بوده چون خودش باعثش شده، پس باید خودشم جمع می‌کرده، حالا این وسط یه تیری هم خورده دیگه، نمیمیره که... اخم کردم و غریدم. –بس کن. ولدی دست بلعمی را کشاند و روی صندلی نشاند. بلعمی شاکی به من اشاره کرد و رو به ولدی گفت: –من و باش که می‌خواستم به این بگم بیاد شهرام رو تهدیدی چیزی کنه که راضی بشه من رو عقد کنه اونوقت این... دستهایم را روی تکیه گاه صندلی گذاشتم. –تهدید کنم؟ سرش را تکان داد. –آره، مثلا بهش بگی از همه چی خبر داری و میخوای بری به مادرش بگی که زن داره، مگر این که من رو عقد کنه. پوزخندی زدم و گفتم: –واقعا که، چه فکر مسخره‌ایی. بعد رو به ولدی ادامه دادم: –می‌بینی چی میگه؟ تو این اوضاع به فکر درست کردن زندگی خودشه. بلعمی صدایش را کمی بلند کرد. –تو مگه نیستی؟ میخوای زندگی خودت رو درست کنی باید از من و زندگیم مایه بزاری؟ رویم را برگرداندم. –دیگه شرط رئیسته، من چی‌ کار کنم. بلعمی با حرص به ولدی نگاه کرد. –اینم دختر خوب و مرتبت. ولدی که انگار فکری به نظرش رسیده باشد. بشگنی در هوا زد و رو به بلعمی گفت: –آفرین، چه فکر بکری! یعنی تو کل عمرت یه فکر عالی از خودت در کردی اونم اینه. من و بلعمی منتظر نگاهش کردیم. به صندلی اشاره کرد و رو به من گفت: –بیا بشین، بیا که این دختره با این هوشش فرشته‌ی نجاتت شد. نشستم و گفتم: –اونوقت با کدوم هوشش؟ من این کاری که این میگه رو انجام نمیدما... –حالا نه اونجور که اون میگه، ببین به این شهرام خان بگو بره به پری‌ناز بگه یا این شرط رو برمیداره یا تو میری به ننش همه چیز رو میگی. اینجوری هم از شر شرط پری‌ناز راحت میشی هم این بدبخت خلاص میشه و تنش از حوو و این چیزا نمیلرزه، با یه تیر دوتا نشون میزنی. بلعمی با اشتیاق و ذوق دستهایش را به هم گوبید و گفت: –آره راست میگه، فقط تو رو خدا شرط سومتم این باشه که من رو عقد کنه. نگاه عاقل اندر سفیهی نثارش کردم. –اخه عقل کل، اگه این شرط رو بزارم که دیگه چه کاریه از مادرش پنهان کنه، خب میگه برو بگو دیگه. اونوقت میشی زن قانونیش، درسته بی‌عقله، ولی دیگه نه اینقدر. بلعمی مثل یک بادکنک بادش خالی شد و با آینه‌ایی که در دستش بود شروع به بازی کرد. ولدی دستش را روی دست بلعمی گذاشت و گفت: –تو اون کارایی که من گفتم انجام بده اونوقت خودش میاد میگه بیا بریم به ننه‌ام نشونت بدم. بلعمی مایوسانه سرش را تکان داد. –باشه، حالا چیه هی میگی ننه، اصلا به شهرام با اون تیپش میخوره به مادرش بگه ننه؟ یه ذره با کلاس باش. @mahruyan123456