eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
820 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
💗| ✨| بابا میزند روي شانه ام:پاشو نیکی بذا من بزنم بلند میشوم و بابا پشت لپ تاب مینشیند . خدایا،سرنوشتم را به تو میسپارم... بابا آرام کد و رمز عبور را میزند... سایت شلوغ است و کفاف این همه جمعیت را نمیدهد... بابا دوباره تلاش میکند..ـ چشم هایم را میبندم و پشت به صفحه میایستم... یا ضامن آهو... صداي جیغ مامان میآید :_واي آفرین نیکی... برمیگردم... خداي من...نگاهم روي رتبه ي دورقمی ام متحیر میماند... واي خدایا شکر.... مامان،ازشدت ذوق بغلم میکند... مدت ها بود که حسرت این آغوش را داشتم... بابا را هم بغل میکنم... صداي موبایلم میآید،فاطمه است. :_الو فاطمه؟ صدایش نگران است :+سلام نیکی چی شد؟تونستی ببینی؟ اشکهایم ناخودآگاه میریزند :_آره،فاطمه..همونی که میخواستم... صدایش رنگ خوشحالی میگیرد :+راس میگی؟تبریک :_اوهوم،تو چی؟ :+نه من هنوز ندیدم... دعا کن نیکی... :_دیدي خبرم کنا.. :+باشه باشه خداحافظ :_خداحافظ. مامان و بابا از اتاقم بیرون میروند،به محض تنها شدن،روي خاك میافتم...چه خطایی! تنهایی معنا ندارد وقتی تو اینجایی،در قلبم! روح خودت را در کالبد من دمیده اي تا هیچ وقت بی تو نمانم،خداي مهربانم... باز هم صداي موبایلم میآید،پیامک از دانیال،کاش میشد سمج صدایش کنم! ]مبارکه،نیکی خواهش میکنم جوابم رو بده. باید ببینمت /دانیال [ گوشی را روي میز میگذارم،اما دوباره زنگ میخورد،عمووحید است.. اشک هایم را با لبخند پاك میکنم. :_سلام عموجون سه هفته اي از دانشجوشدنم میگذرد...اوضاع زندگی کمی سخت شده،اما هنوز شیرین است... این روزها بیشتر از قبل باید هواي رفت و آمدهایم را داشته باشم،نباید مثل قبل خطایی کنم... دو خیابان بالاتر از خانه مان،چادرم را درمیآورم. هوا روبه تاریکی میرود. آرام در را باز میکنم و وارد خانه میشوم. قدم هایم را آرام برمیدارم تا قیژ قیژ برخورد دمپایی هایم با پارکت،به کمترین حد خود برسد. این روزها کمتر مامان و بابا را میبینم..کلاسهاي دانشگاه از یک طرف و دوري کردن مامان از طرف دیگر،باعث شده حتی باهم براي غذاخوردن پشت یک میز ننشینیم... میخواهم از پله ها بالا بروم که صداي بابا میخکوبم میکند. :_نیکی.. با ترس برمیگردم،نمیدانم دلیل نگرانی ام چیست... :+سلام بابا بابا موبایلش را در دست گرفته و میگوید :_یه چند لحظه گوشی موبایل را روي شانه اش میگذارد و آرام میگوید :_لباسات رو عوض کن،منتظرم با هم یه فنجون چاي بخوریم و دوباره موبایل را جلوي گوشش میگیرد:الو..آقاي حمیدي... نفس عمیقی میکشم،علی الظاهر که آرامش برقرار است،اما نکند قبل طوفانی شدن باشد... به اتاق که میرسم،پیامک فاطمه را میبینم. ]سلام،چطوري وکیل بعد از این؟یه وقت بذار همو ببینیم[ در حالی که چادرم را داخل کشو مخفی میکنم، مینویسم ]سلامـ خانم دکتر،چشم. کی؟[ لباس راحتی میپوشم و به طرف آشپزخانه میروم. بابا پشت میز نشسته و منتظر من استــ ،منیرخانم هم مشغول چاي ریختن است. طبق عادتم،به محض ورود سلام میدهم. سلام،نام خداست و من بنده اش. باید همیشه به یادش باشم، به هر بهانه اي،حتی بهانه ي لطیفی مثل>سلام!< بابا جواب سلامم را میدهد و منیر خانم هم. روبه روي بابا مینشینم. منیر برایم چاي میآورد. با لبخندي تشکر میکنم :_ممنون منیرخانم :+نوش جان از آشپزخانه خارج میشود. بابا استکان چاي اش را برمیدارد. :_خب،چه خبر؟ از این پرسش ناگهانی تعجب میکنم :+سلامتی بابا سر تکان میدهد و جرعه اي از چاي اش مینوشد. اوضاع غیرعادي است و این براي من،یعنی خطر. سعی میکنم بابا را به حرف بیاورم،شاید میان حرف هایش کلمه اي بیابم و دلیل این همه عجایب مشخص شود. :+اممم....مامان کجاست؟ :_خونه ي آقاي رادان،دورهمی سه شنبه ها دیگه.. :+آهان دست هایم را دور فنجان حلقه میکنم و به اشکال عجیب بخار خیره میشوم. سکوت بابا آزارم میدهد.. فنجان را به لبم نزدیک میکنم،اما صداي بابا متوقفم میکند. :_نیکی من تا حالا چیزي از تو خواستم؟ شروع شد،خدایا،صد صلوات نذر جد سیدجواد،به خیر بگذرد.. فنجان را آرام روي میز میگذارم،آب دهانم را قورت میدهم. :+نه بابا ✍🏻نویسنده: @mahruyan123456
7132d458499cfd27a66cbc133f417918 (1).mp3
788.3K
👤امام سجاد ؏: هرکس سه بر مادرم حضرت زهرا بفرستد تمامی گناهان او بخشیده می شود✨ @mahruyan123456
میخ ها داغ نباشید مادری پشت در است پهلوی مـادر سـادات مگر جای شماست؟! اللّهُمَّ عَجِّل فَرجَ مُنتَِقمِ الزَّهرٰاء سَلٰامُ اللهِ عَلَیها🖤 @mahruyan123456🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
{🌸🌱} هرکاری میکنی برای انجام بده... حتی وقتی چلو کباب هم میخوری به این قصد بخور که نیرو بگیری تا در راه خدا عبادت و تلاش کنی و این نصیحت را در تمام عمر فراموش نکن! 📔| @mahruyan123456
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
💗| #رمان_مسیحا ✨| #پارت_نود_دو بابا میزند روي شانه ام:پاشو نیکی بذا من بزنم بلند میشوم و بابا پشت
💗| ✨| :_ببین نیکی،من کامل اینو میفهمم که تو خیلی فرق کردي. دیگه حتی از جنس ما نیستی؛تو شدي شبیه وحید...واضح بگم،از این همه تغییرکردنت راضی نیستم.. الآن چهارساله من و مادرت متلک هاي ریز و درشت اطرافیان رو تحمل میکنیم.. تو از ما دور شدي،من اینو خوب میفهمم؛ولی اینم خوب میدونم که واسه خواسته ي من ارزش قائلی. درسته؟ :+بله بابا،البته اگه... :_البته اگه در چهارچوب دین باشه،هست..مطمئن باش چیز خلاف شرع ازت نمیخوام.. نفسم را حبس میکنم. :_رادان ازت خواستگاري کرده،واسه پسرش،دانیال نفسم را بیرون میدهم... :+بابا من هنوز.... :_من نگفتم باهاش ازدواج کن،گفتم؟ازت انتظار میره حرف پدرت رو قطع نکنی... سرم را تکان میدهم،بابا جدیست. مثل همیشه... :_فقط بذار بیان،مثل یه خانم،موقر و متین بشین و آخر مجلس بگو که جوابت منفیه،البته من واقعا دوست داشتم جوابت مثبت باشه. اما خب،اجباري هم در کار نیست...باشه؟ چاره چیست؟؟باز هم باید مغلوب شوم... توکلت علی الحی الذي لایموت _:خب حالا نوبت لپه و گوشته که باید تفتش بدیم. حالا که کمی درس هایم سبک شده،دوست دارم آشپزي یاد بگیرم. استاد راهنمایم هم منیر است! در حالی که به سیب زمینی ها،ناخنک میزنم میگویم:منیر خانم،قورمه سبزي رو کی یادم میدي؟ :_چشم خانم،اونم یاد میدم. روي صندلی مینشینم. فکر مهمانی فرداشب،حسابی مشغولم کرده و نمی گذارد تمرکز کنم. موبایلم را برمیدارم و به فاطمه پیامک میدهم. ]سلام فاطمه جونم،دلم برات تنگ شده،کی همو ببینیم؟[ فورا جواب میدهد: ]سلام عزیزدلم،اتفاقا الآن داشتم بهت پیام میدادم. فردا من ساعت سه جلسه ي شعرخوانی دارم،دوست داري تو هم بیا.بعدش میتونیم بریم بیرون باهم[. جواب میدهم: ]باشه پس منم میام ... میبینمت[ از منیر معذرت میخواهم و به طرف اتاق میروم. ظاهرا هیچ اتفاق مهمی در پیش نیست،اما دلم مثل سیر و سرکه میجوشد... روي تخت دراز میکشم...دستم را زیر سرم میگذارم. با وجود این همه تفاوتی که بین من و دانیال است، او چطور چنین چیزي را با پدر و مادرش در میان گذاشته؟چطور اصلا میتواند به دختري مثل من فکر کند. اینقدر که با هم فرق داریم،زمین تا آسمان فاصله ندارد... او دلش پر میزند براي رفتن به کشورهاي اروپایی و من حسرت یک سفر مشهد دارم.. او عاشق مهمانی هاي شبانه است و من دلتنگ روضه هاي پنجشنبه شب هاي هیئت... او افتخارش به مارك لباس هایش است و من عاشق تسبیحی که از کربلا برایم آمده... نه،نشدنی است،این پیوند،مثل اتصال شرق و غرب است... غیرممکن است... ✍🏻نویسنده: @mahruyan123456
💗| ✨| عمو میخندد:خب،پس امروز میخواي بري پیش رفیق قدیمی که این همه عجله داري. در حالی که چادر و جزوه ام را داخل کیف میکنم میگویم:عمو خیلی دیرم شده،میشه برم؟ :_بله برو،من که چیزي نمیگم :+عمو شرمندم ها..راستی.... بین گفتن و نگفتن مردد میمانم..چرا باید بگویم وقتی وانمود میکنم امشب اتفاق مهمی در شرف وقوع نیست؟؟ عمو،مشکوك نگاهم میکند :_راستی چی؟؟ :+هیچی،مهم نیس :_ببینم اونجا خبریه که نمی خواي بهم بگی؟ :+نه،نه اصلا..خب من برم دیگه . :_تا ساعت چند کلاس داري؟ :+از هشت و نیم صبح،تا دوازده ظهر...بعدش هم می خوام برم جلسه ي شعرخوانی فاطمه. :_اوه اوه،پس زود باش برو که کلاس اولت دیر شد. :+باشه باشه،خداحافظ :_مراقب خودت باش،خداحافظ. لپ تاب را میبندم و به سرعت از اتاق خارج میشوم. مامان،آماده شده و میخواهد به باشگاه برود . :_خداحافظ مامان :+بیا تا یه جایی میرسونمت. :_نه ممنون،خودم میرم. . از خانه بیرون میزنم،باد سرد هواي آبان ماه،صورتم را میسوزاند. ]دربست] میگویم،یک تاکسی جلوي پایم توقف میکند. سریع چادرم را سر میکنم و سوار میشوم. راننده با تعجب از آینه نگاهم میکند. :_کجا برم خانم؟ :+دانشگاه تهران * وارد سالن می شوم،فاطمه را میبینم که ردیف دوم نشسته،برایم دست تکان میدهد. محسن را هم میبینم. ردیف اول. از کنارش که رد میشوم آرام میگویم:سلام آقاي علایی. سربلند میکند:عه،سلام خانم نیایش. کنار فاطمه مینشینم.باهم روبوسی میکنیم،دو هفته اي میشد که ندیده بودمش آرام میگوید:دلم برات تنگ شده بود. :_منم همینطور.. استاد وارد سالن میشود و بعد سلام و علیک می گوید:خب خانم زرین،امروز چه شعري برامون آوردین؟ فاطمه میگوید:شرمنده استاد،امروز هیچی :_اي بابا،چقدر حیف..خب بذارید از شاعر عزیزمون آقاي محمودي دعوت کنم تشریف بیارن. * جلسه تقریبا رو به اتمام است،فاطــمه مدام عطســه میکند. محسن با نگــرانی برمیگردد و نگاهش میکند. استاد بلند میگوید:خب این جلسه هم عالی بود،هفته ي آینده می بینمتون فاطــمه عطسه میکند،میخندم. گونه هاي سرخ شده اش بامزه اند! استاد کیفش را برمیدارد و از سالن خارج میشود. مشغول جمع و جور کردن وسایلم میشوم، نگاهم به محسن میافتد. در حالی کـه از سالن خارج میشود؛نگران به فاطمه نگاه میکند. زیر لب میگویم:خـوش بـه حالت فاطــمه :_چرا؟ ✍🏻نویسنده: @mahruyan123456