فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پیشنهاد میکنم حتما گوش بدید 👌👌 بسیار عالی و شنیدنی
@mahruyan123456 🍃
خدا
به کسی نه نمی گوید
خدا فقط سه پاسخ دارد :
--چشم
--یه کم صبر کن
-- پیشنهاد بهتری برایت دارم
با خدا باشید و پادشاهی کنید ❤️
@mahruyan123456 🍃
🌙مَہ رویـــٰــان
#عشقی_از_جنس_نور #پارت_اول: : با صدای پارو که روی موزاییک های حیاط کشیده میشدبیدارشدم .نگاهی ب
ریپلای به
#پارت_اول رمان عشقی از جنس نور♥️💫
❌کپی ممنوع❌
@mahruyan123456
🌙مَہ رویـــٰــان
#پارت1 چه مدلی براتون بزنم؟ زن نگاه دودلی به کاتالوگ انداخت وآرام گفت -نمیدونم من از این چیزا سر
ریپلای به
#پارت1
رمان عاشقانه و پلیسی کانال😉😍
@mahruyan123456
1_252133269.mp3
7.48M
نمایـشنامہ #یآدتباشد🌱🌸
بر اسـاسزندگۍشهید مدافعحـرمحمید سیاهکالیمرادۍبهروایـتهمـسر🦋
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی💛
#پیشنهاددانلود✨
#قسمـت21🙃
@mahruyan123456 🍃
@mahruyan123456
#عشقی_از_جنس_نور
#پارت_صد_و_چهل_و_دوم
قیافه ی ریزه میزه اش را زیر پوشش چادر مشکی پنهان کرده بود .
ابروهای هایش کمی مرتب تر شده بود .
این مدت اصلا فرصتش پیش نیامده بود تا برایم از شوهرش بگوید.
اصلا چطور تحمل می کند ازدواج اجباری را ...
تابی به گردنش داد و گفت : میگم مهتاب خیلی به خیر گذشت ها ، خدا خیلی دوست داشته .
از اینجا پاتو گذاشتی بیرون باید بری کمیته تا حسابش رو برسن ...
واقعا خطرناکه باید خیلی مواظب باشی !!
-- میدونم رعنا ؛ اما باور کن دلم نمیخواد یه نگرانی دیگه به نگرانی های بابام اضافه کنم .
اصلا دلم نمی خواست کسی بفهمه اما خب آقا مسلم شما زود خبرا رو رسوند...
پشت چشمی نازک کرد و گفت : پس چی ! آقا مسلم نمونه نداره بس که ماهه !!
چشمانم را گشاد کرده با تعجب پرسیدم :
چی میگی !! رعنا واقعا حالت خوبه ؟!
سرت به جایی نخورده !!
تو که تا دیروز می گفتی بابام میخواد به زور شوهرم بده ؟! اصلا راضی نبودی
چطور یهو صد و هشتاد درجه تغییر کردی !؟
تو گوشت ورد خوند !!
چینی به پیشانی اش انداخت و گفت :
آره اولش راضی نبودم اما رفته رفته عاشق شخصیت مسلم شدم .
شاید آرزوی هر دختری باشه که همسری مثل مسلم نصیبش بشه !
من به عشق بعد ازدواج خیلی معتقد ترم تا عشق های آبکی و زود گذر قبل از ازدواج و اصلا به عشق در یک نگاه اعتقادی ندارم .
اینا فقط توهم ذهنیه وگرنه مگه میشه توی یه نگاه عاشق بشی ؟!
رعنا عاشق نشده بود و حرف عشق برایش ثقیل بود .
دنیای عاشقی با دنیای دوست داشتن خیلی فرق داشت ....
فاصله اش زمین تا آسمان بود .
--میدونی مهتاب باید ببینی چقدر دکتر شریعتی راجبش توضیح داده ...
یاد حرف های دکتر علی شریعتی افتادم آنجا که تفاوت عشق و دوست داشتن را به رخ می کشید .
"عشق یک جوشش کور است و پیوندی از سر نابینایی ، اما دوست داشتن
پیوندی خود آگاه و از روی بصیرت روشن و زلال است ."
اما عشق من از سر نابینایی نبود اگر بارها و بارها زمان را به عقب باز می گرداندم باز هم انتخاب من ،
او بود و بس ...
شرمم شد از مهدی احوال علی را بپرسم .
هر چه بود رفیقش بود شاید غیرت مردانه اش جریحه دار میشد !!
بایستی از رعنا بپرسم او بهتر از هر کسی با خبر است !!
-- رعنا از علی خبر داری ؟!
خنده ی موزیانه ای زد و گفت :
"در هوایت بی قرارم روز و شب
سر ز پایت بر ندارم روز و شب "
--این شعر بیشتر شرح حال خودته !! خجالت میکشی به من ربطش میدی!
خندید و گفت: نه دیگه اومدی نسازی ها !!
من و مسلم که زن و شوهریم و هر موقع اراده کنم و دلم تنگ شه میاد پیشم ...
این تویی که از دوری و فراق یار
رنج میبری ؟!
نه مثل این که خیال تمام کردن این بحث ها را نداشت بایستی کوتاه می آمدم ...
دست آزادم را بالا برده و گفتم : خیلی خب بابا تسلیم !!!
فقط بگو کجاست حالش خوبه ؟!
--خیلی خوب کم آوردی آفرین
چند تا اتاق اون ور فاصله ی دوری ندارید با هم ...
ادامه دارد ...
✍نویسنده:
ح*ر
#دلآرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456 🍃
@mahruyan123456
#عشقی_از_جنس_نور
#پارت_صد_و_چهل_و_سوم
چادر را روی دوشم انداخت و روسری ام را جلو آورد .
پایم را روی زمین گذاشتم و یک آن چشمانم سیاهی رفت .
و سرم گیج رفت .
اگر رعنا تکیه گاهم نبود شاید با سر به زمین می خوردم و مغزم متلاشی می شد !!
سنگینی ام را روی دوش رعنا انداختم و قدم به قدم همراهش شدم .
به در اتاق رسیدم و رعنا دستم را رها کرد و گفت : مهتاب جان خودت برو داخل من اینجا هستم کمکی خواستی بهم بگو ....
چشم چرخاندم تا ببینمش !
تخت کناری پنجره دراز کشیده بود و پشتش به این طرف بود .
سرم تیر می کشید اما اعتنایی نکردم .
چیز مهم تری برایم وجود داشت .
وجود با ارزشش روی تخت افتاده بود .
به خاطر من به این حال و روز دچار شده بود ...
سرش را به طرفم چرخاند و قیافه اش مات و متحیر شد .
رنگ صورتش به سفیدی میزد .
و زیر چشمانش کمی گود افتاده بود .
موهای نامرتب و مشکی اش روی پیشانی اش افتاده و محاسنش کمی بلند تر از همیشه به نظر می رسد .
پیش دستی کرد و گفت : سلام مهتاب خانم حالتون خوبه ؟ بهتر شدین ؟!
اونقدر هول شده بودم که سلام هم نکردم.
-- ممنونم سید علی من خوبم ! حال خوبم رو مدیون شما هستم .
تا عمر دارم مدیونت هستم اگه نبودی معلوم نبود چه بلایی سرم می اومد ...
بد جور چاقو خوردین ..
لبخند محجوبی زد و گفت : ما همه وسیله ایم ...
دشمنتون مدیون من باشه.
خدا خواسته کمکتون کرده من کاره ای نیستم .
هر چه بگویم از تو باز هم در توصیفت کم می آورم .
فروتنی و تواضع تا چه حد ...
عشق به معبودت در تک تک کلماتت ریشه دارد.
دقایقی هر دو سکوت کرده بودیم .
شاید به آینده می اندیشیدیم ....
شاید هم به گذشته ...
اما من برایم حال از همه خوشایند تر بود .
حال خوبم را با هیچ چیز در دنیا عوض نمی کردم .
سرفه ای کرد و صدایش را صاف کرد و گفت:
امروز هم از فضیلت روزه محروم شدیم .
روز بیست و یکم روزه اش خیلی ثواب داره .
کلا ماه رمضون همه ی ساعت ها و لحظه هاش با ارزشه و باید هر ثانیه اش رو قدر دونست .
حالا از بین این روزها سه روز از بقیه برتره و توی همین شب ها سر نوشت یک ساله ی ما رقم میخوره! به دست خدا.
مهتاب خانم ؟
آهنگ صدایت روحم را جانم را به تکاپو می اندازد و خودم را جمع کردم تا در جوابش بگویم .
جانم عزیزم ...
اما در نطفه خفه اش کردم .
هنوز خط قرمز هایی وجود داشت .
و برای تک تک این لحظات جان کنده بودم .
-- بله سید علی .
-- فردا شب شب آخر احیاست ، روایت هست که میگن برتری این شب نسبت به دو شب قبلیه و بیشترین احتمال شب تقدیر همین شبه !
میخوام واسم دعا کنی و از خدا بخوای شهادت رو روزی من قرار بده!؟
این کار رو برای من انجام میدی !
هر چند سخت بود اما باید قبول می کردم .
راهی بود که از خیلی وقت پیش ها انتخابش کرده بود .
چشمانم را روی هم گذاشتم برای اینکه خاطر جمع شود .
پاهایم جان نداشت و به زور سر پا ایستاده بودم .
سر گیجه و ضعف بدنی ام به خاطر خونریزی شدید دیشب بود .
-- خب دیگه من میرم امیدوارم هر چه زودتر خوب بشی.
-- ممنونم که اومدین ، یه خواهشی داشتم .
-- بفرمایید هر چی باشه می شنوم !
-- قضیه دیشب رو فراموش کنید .
فراموش کنید اتفاقات تلخ رو .
باعث میشه آرامش ذهنی شما گرفته بشه .
به حال فک کنید و. توکل کنید به خدا.
اصلا هم ذهنتون رو درگیر اون مردک نکنید .
خودم میدونم چطور درستش کنم .
با نگرانی گفتم : ترو خدا ولش کنید ممکنه بلایی بدتر از این بار سرت بیاره.
نگاهش حاکی از اطمینان و اعتقاد قلبی بود .
محکم و با صلابت گفت:
نگران نباشید تا خدا هست .
یه چیز دیگه .دیشب توی اوج درد و خون.
وقتی جواب شما رو فهمیدم حالم خوب شد و دیگه دردی احساس نمی کردم .
امیدوارم که لیاقت شما رو داشته باشم.
ان شاالله مرخص بشم میرم خدمت آقا فرهاد برای خواستگاری...
ادامه دارد ...
✍نویسنده:
ح*ر
#دل آرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456 🍃
سلام شبتون بخیر دوستان ☺️
خوبین ؟ خوشین ؟
البته که خوبید ان شاالله میشه مگه خدا رو داشته باشیم و خوب نباشیم .
خدا بهترین رفیق بنده هاشه .
از رگ گردن به ما نزدیک تره !!
گاهی از یادش غافل میشیم .
گاهی گله می کنیم ...
گاهی ناشکری...
اما خدا چی میگه در جواب ما ؟!
جز اینکه دوباره دستمون رو میگیره و ما رو نجات میده !
جز اینکه اونقدر دوستمون داره که صدامون رو می شنوه !
میدونستین تنها مخاطبی که هیچ وقت از شنیدن حرف های ما خسته نمیشه و همیشه مشتاقانه دوست داره صدای ما رو بشنوه خداست !!
شنیدین گاهی اوقات یکی که کمی حالش مساعد نیست بهش میگن خدا بد نده !!
باید در جواب بگم که خدا هیچ وقت بد نمیده .😒
بد بنده هاش رو نمیخواد .
این نوع نگاه ماست که این تعبیر رو داریم .
از خدا میخوام همیشه حال دلتون خوب ، خوب باشه. 😄
شبتون پر از آرامش و یاد خدا🍃❤️
به متن پایین دقت کنید 👇👇👇
نظر سنجی 🌱
کدام شخصیت رمان عشقی از جنس نور را می پسندید ؟
1.مهتاب
2.علی
3.فرهاد
4.عمه فریده
با ذکر دلیل لطفا ....
هر کی میخونه لطفا شرکت کنه .
وقتی رمان میخونین باید به شخصیت ها هم توجه کنید .
منتظر نظراتتون هستم .😌
@Delaray