eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
820 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
: : با صدای پارو که روی موزاییک های حیاط کشیده میشدبیدارشدم .نگاهی به ساعت زنگی کنارتختم انداختم. ده صبح بود . روزهای جمعه بیشتر میخوابیدم.بلندشدم وپرده مخمل زرشکی را کنار کشیدم .نگاهی به حیاط انداختم.درخت کاج پوشیده از برف شده بود.زیبایی اش را دو چندان کرده بود، روی شمشاد ها برف نشسته بود.برف زیادی آمده بودطوری که حیاط بزرگ مان هم زیر پوشش برف پنهان شده بود.اصغر آقا وعلی رادیدم مشغول پاروزدن برف ها بودند .صورتشان از شدت سرما سرخ شده بود، دلم به حالشان سوخت .سن وسالی از اصغرآقا گذشته بود وقت کار کردنش نبود.پیرمرد مهربان ونورانی که خیلی دوستش داشتم . پدرم علاقه خاصی به او دارد، پدراخلاق خشک وجدی دارد اصولا باهرکسی خوش وبش نمیکند اما عجیب این پیرمرد دوست داشتنی را دوست داشت. عمر وجوانی اش رادراین خانه سپری کرده بود.علاقه زیادی به گل وگیاه داشت. بچه که بودم بامهدی وسوری ، گل هایی راکه کنار باغچه کاشته بود لگد مال میکردیم.چقدر این مرد بیچاره را اذیت کرده بودیم -او درجواب کارما میگفت بچه ها این کارها رو نکنید، نه به خاطر اینکه من زحمت کشیدم وکاشتم بلکه چون گل ها هم مثل ما حق زندگی کردن دارند ونباید این حق را از آن ها بگیریم . ادامه دارد... ✍️نویسنده: ح* ر * ❌کپی رمان حرام است ❌ @mahruyan123456🍃
بسم الله الرحمن الرحیم🌹 شروع رمان زیبای مسیحا📕 💗| ✨| چادرم را در می آورم، تا می کنم و داخل کیفم می گذارم.پیرزنی که از آن سوی خیابان می گذرد با تعجب نگاهم می کند.سرم را پایین می اندازم، دستی به مقنعه ام می کشم و به طرف خانه حرکت می‌کنم. به دنبال کلید، زیپ کوچک کیفم را باز می کنم. صدای شکستن چیزی و به دنبالش، بگو مگو از خانه همسایه می آید، سر تکان می دهم.بازهم که دعوا... در را باز می کنم و وارد خانه می شوم، حیاط وسیع خانه مان این روزها حکم قوطی کبریت را برایم دارد.خانه ات وسیع باشد، هرچقدر هم که بزرگ، تا وقتی محبت در رگ هایش جریان نیابد،مے شود تنگ،سࢪد،تاریک،حقیࢪ،قفس،زنداݧ و حتۍ خوفناڪ... از سنگفࢪش ها رد می شوݦ،ماشین بابا دࢪ پاࢪڪینگ نیست. از پلہ ها بالا می ࢪوم.دࢪ را باز می کنم و داخل میشوم.صداێ خنده و قہقہه ی زنانه بلند است. عادت همیشگے مامان،دورهمی های سه شنبه! پاورچین پاورچین و خمیده خمیده به طرف پله ها میروم،نمیخواهم مرا ببینند و با تمسخر به یکدیگࢪ ݩشاݩ دهند؛دوست ندارم ریز بخندند و مادرم شرمندہ شود از داشتن دختࢪۍ مثل من. پلھ ۍ اول را بالا می روم که صداے مامان میخکوبم می کند:نیڪے بر میگردم:سلام مامان جواب سلامم را نمی دهد؛مثل همیشـــــہ و من دیگر عادت کرده ام. چرا جواب بدهد وقتی من با کارهایم،به قول خودشان،آبرو و شرافت خانوادگۍ مان را نشانه رفته ام... _ بابا زنگ زد گفت ساعت یک می آد دنبالت،برای کلاس کنکور. _ باشه،ممنون باز هم جوابم را نمی دهد،بر می گردد و به طرف هال می رود. از پله ها بالا می روم.صدای قیژ قیژ پله های چوبی زیر پاهایم،آرامم می کند. درست است که اهالۍ این خانه دل خوشۍ از من ندارند،اما من با در و دیوار این خانه طرح دوستۍ ریخته ام... ✍🏻نویسنده: @mahruyan123456
🌹🌹🌹 https://eitaa.com/mahruyan123456/6760 https://eitaa.com/mahruyan123456/6987 https://eitaa.com/mahruyan123456/7181 https://eitaa.com/mahruyan123456/7392 https://eitaa.com/mahruyan123456/7662 https://eitaa.com/mahruyan123456/7862 https://eitaa.com/mahruyan123456/8194 https://eitaa.com/mahruyan123456/8390 https://eitaa.com/mahruyan123456/8584 https://eitaa.com/mahruyan123456/8789 https://eitaa.com/mahruyan123456/9135 https://eitaa.com/mahruyan123456/9326 https://eitaa.com/mahruyan123456/9640 https://eitaa.com/mahruyan123456/10019 https://eitaa.com/mahruyan123456/10192 https://eitaa.com/mahruyan123456/10575 https://eitaa.com/mahruyan123456/10800 https://eitaa.com/mahruyan123456/11061 https://eitaa.com/mahruyan123456/11317 https://eitaa.com/mahruyan123456/11555 https://eitaa.com/mahruyan123456/11950 https://eitaa.com/mahruyan123456/12127 https://eitaa.com/mahruyan123456/12324 https://eitaa.com/mahruyan123456/12660 https://eitaa.com/mahruyan123456/13052 https://eitaa.com/mahruya