eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.8هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
827 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
@mahruyan123456 سر گرم درس خواندن بودم و توجهی به سر و صدایی که از پایین میامد نداشتم. در اتاقم با شتاب باز شد .قیافه عصبی سوری که در حال انفجار بود.و به سمتم خیز برداشت تا به خودم آمدم یک طرف صورتم از شدت سیلی که زد به شدت سوخت. از شدت سوزش اشکم سرازیر شده بود وبه سوری گفتم : باز چی شده دلت از کجا پره که منو میزنی اصلا تو به چه حقی منو سیلی میزنی حیف که از من بزرگ تری و احترامت واجبه . - مثلا چه غلطی میخوای بکنی ! هان ! تو با این قیافه نحست باعث شدی هیچ کس منو نبینه ازت متنفرم می فهمی متنفر. شروع به ریختن وسایل کمدم کرد و قاب عکسی که روی دیوار بود را هم شکست .تمام اتاقم را بهم ریخت. قلب شکسته ام توان این همه زخم را نداشت.وسایل کمد به کنارعاشق آن قاب بودم که با بیرحمی شکست . ادامه دارد.. ✍نویسنده: ح.*ر* ❌کپی رمان حرام است ❌ @mahruyan123456🍃
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
💗| #رمان_مسیحـا ✨| #پارت_چهاردهم _ فاطمه،راستش....نمیدونم چطوری شروع کنم...اصلا نمیدونم چجوری بای
💗| ✨| ندونسته همه ی عزادارا رو مسخره میکردم... یه شب جلو تلویزیون نشسته بودم،تنظیمات ماهوارمون یه دفعه خراب شد،منم داشتم یه مستند از زندگی مانکن های معروف میدیدم،یعنی روز و ‌شبم همین بود.دنبال کردن زندگی مانکن ها و بازیگرای هالیوود،همه ی فکر و ذکر و افتخارم این بود مدل موهام شبیه فلانیه،لباسم شبیه لباس فلان بازیگر تو ردکارپت فلان جشنواره است...خلاصه...یه خرده با تلویزیون ور رفتم،ولی درست نشد،حوصلم سر رفته بود،مامان و بابام هم طبق معمول نبودن،مجبور شدم بزنم شبکه های ایران.همین جوری این کانال،اون کانال میرفتم،یه دفعه دیدم یه مداح شروع کرد به خوندن،من...اولین بار بود داشتم مداحی میشنیدم فاطمه(اشکهایم ناخودآگاه سرازیر میشوند)داشت روضه وداع میخوند،دلم شکست...گریه کردم،دست خودم نبود،بلند بلند گریه میکردم... یه جاش مداح به جای حضرت زینبۜ میگفت: تویی که مَحرم منی،بمون کنار من/ بری تو،پای لشکری به خیمه وا میشه دلم خیلی شکست فاطمه.... اشک هایم برای ریختن از هم سبقت میگیرند... چند نفر از افرادی که دور میزهای اطراف نشسته اند،با تعجب نگاهم میکنند،اشک هایم را پاک میکنم. _ موافقی بریم؟ فاطمه با نگرانی نگاهم میکند و سر تکان میدهد... ✍🏻نویسنده: @mahruyan123456
🌹🌹🌹 https://eitaa.com/mahruyan123456/6760 https://eitaa.com/mahruyan123456/6987 https://eitaa.com/mahruyan123456/7181 https://eitaa.com/mahruyan123456/7392 https://eitaa.com/mahruyan123456/7662 https://eitaa.com/mahruyan123456/7862 https://eitaa.com/mahruyan123456/8194 https://eitaa.com/mahruyan123456/8390 https://eitaa.com/mahruyan123456/8584 https://eitaa.com/mahruyan123456/8789 https://eitaa.com/mahruyan123456/9135 https://eitaa.com/mahruyan123456/9326 https://eitaa.com/mahruyan123456/9640 https://eitaa.com/mahruyan123456/10019 https://eitaa.com/mahruyan123456/10192 https://eitaa.com/mahruyan123456/10575 https://eitaa.com/mahruyan123456/10800 https://eitaa.com/mahruyan123456/11061 https://eitaa.com/mahruyan123456/11317 https://eitaa.com/mahruyan123456/11555 https://eitaa.com/mahruyan123456/11950 https://eitaa.com/mahruyan123456/12127 https://eitaa.com/mahruyan123456/12324 https://eitaa.com/mahruyan123456/12660 https://eitaa.com/mahruyan123456/13052 https://eitaa.com/mahruya