@mahruyan123456
#عشقی_از_جنس_نور
#پارت_شصت
سرش را پایین انداخته بود و مشغول ذکر گفتن بود با تسبیح قرمز رنگش !!
موهای یک طرفی و همیشه مرتب ، موهای مشکی مواجش .
میترا تو چه انتظاری از من داری ! من نمیتونم به خدا نمیتونم .
سلام آرامی دادم و با شنیدن صدایم به طرفم برگشت :
سرش را بالا نگرفت اما جواب سلامم را داد.
چمدان را به زور با خودم تا کنار ماشین بردم .از هن و هن من فهمید که سنگین است .
جلو آمد و گفت : بدین به من مهتاب خانم شما بفرمایید داخل ماشین من میزارمش صندوق .
-- زحمتتون میشه علی آقا .
-- وظیفه است بفرمایید.
از لحن صدای مردانه و جذابش سیر نمی شدم .و درپی هر بهانه ای بودم برای هم صحبتی اش ، شنیدن صدای گیرایش .
-- علی آقا ،پدرتون خوب هستن ؟
-- الحمد الله خوبه اما یه خورده کسالت داره .
با نگرانی پرسیدم : کسالت ؟ خدا بد نده چی شده ؟
-- یه خورده سرما خورده چیزی نیست ان شاالله خوب میشه .
-- امیدوارم زودتر خوب بشه اما حتما یه سر بهشون میزنم .
-- لطف می کنید .
ادامه دارد...
✍نویسنده :
* ح* * ر*
#دلآرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456🍃
💗| #رمان_مسیحا
✨| #پارت_شصت
بابا پیشانی ام را میبوسد،چند قدم عقب میروم... بغض کرده ام..عمو
دستم را میگیرد و راه میافتیم.. برایشان دست تکان میدهم و می
بینم بغض مامان میترکد و به آغوش بابا پناه میبرد.. عمو دستش را
دور گردنم می اندازد و من را به خودش فشار میدهد
اشک هایم مهلت ریختن پیدا میکنند...
سوار هواپیما میشویم.
حالم گرفته،حوصله حرف زدن ندارم. از شیشه به صف مرتب هواپیما
ها نگاه میکنم. پلکان از ورودي دور میشود و در هواپیما را میبندند.
عموصدایم میزند،برمیگردم و شکار دوربین عمو میشوم.
خنده ام میگیرد. عمو هم میخندد،آرام و با لحن بامزه اي میگوید:
خداحافظ ایران،خداحافظ مملکت،اوه حالا معلوم نیست کی دوباره
من پام به این خاك برسه، به محض ورودم هم یه دخترخانمی متلک
بارم کنه که به مملکت خودتون خوش اومدین!
آرام با مشت به بازویش میزنم:عمو،خجالتم نده دیگه عمو میخندد.
:+من یه سوالی از دیروز برام پیش اومده
:_بپرس
:+شما،روز اول گفتین ایران چقدر عوض شده،مگه قبلا اومده بودین؟
:_آره دو بار،که الآن شد بار سوم
:+واقــعــا؟؟واسه چه کاري؟
:_هجده ساله که بودم،تصمیم گرفتم بیام ایران، اومدم و با هزار
دردسر آدرستون رو پیدا کردم. صبر کردم،جلو درتون تا ببینمتون.
راستش میترسیدم که جلو بیام و خودمو معرفی کنم. تو و مامانت
اومدین. تو هفت هشت ساله بودي،موهاتو بالاي سرت جمع کرده
بودي و لباس ورزشی تنت بود،با کتونی. مامانت داشت ماشین میآورد
بیرون از حیاط، تو لِــــی لِــــی میکردي که یهو خوردي زمین.
دوییدم سمتت و بلندت کردم. چیزي یادت می آد؟
:+راستش،نــه . ولی اونموقع ها میرفتم کلاس بدمینتون. چرا
خودتون رو معرفی نکردین؟
:_خودمم نمیدونم....بار دوم هم دو سال پیش بود، دوباره اومدم تا
برادرزاده هامو ببینم.
:+برادرزاده هـــــــا؟؟
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456
#میانبر
#رمان_آنلاین_طهورا
#بهقلمدلآرا
🌹🌹🌹
#پارت_اول
https://eitaa.com/mahruyan123456/6760
#پارت_پنجم
https://eitaa.com/mahruyan123456/6987
#پارت_دهم
https://eitaa.com/mahruyan123456/7181
#پارت_پانزدهم
https://eitaa.com/mahruyan123456/7392
#پارت_بیستم
https://eitaa.com/mahruyan123456/7662
#پارت_بیست_و_پنج
https://eitaa.com/mahruyan123456/7862
#پارت_سی
https://eitaa.com/mahruyan123456/8194
#پارت_سی_و_پنج
https://eitaa.com/mahruyan123456/8390
#پارت_چهل
https://eitaa.com/mahruyan123456/8584
#پارت_چهل_و_پنج
https://eitaa.com/mahruyan123456/8789
#پارت_پنجاه
https://eitaa.com/mahruyan123456/9135
#پارت_پنجاه_و_پنج
https://eitaa.com/mahruyan123456/9326
#پارت_شصت
https://eitaa.com/mahruyan123456/9640
#پارت_شصت_و_پنج
https://eitaa.com/mahruyan123456/10019
#پارت_هفتاد
https://eitaa.com/mahruyan123456/10192
#پارت_هفتاد_و_پنج
https://eitaa.com/mahruyan123456/10575
#پارت_هشتاد
https://eitaa.com/mahruyan123456/10800
#پارت_هشتاد_و_پنج
https://eitaa.com/mahruyan123456/11061
#پارت_نود
https://eitaa.com/mahruyan123456/11317
#پارت_نود_و_پنج
https://eitaa.com/mahruyan123456/11555
#پارت_صد
https://eitaa.com/mahruyan123456/11950
#پارت_صد_و_پنج
https://eitaa.com/mahruyan123456/12127
#پارت_صد_و_ده
https://eitaa.com/mahruyan123456/12324
#پارت_صد_و_پانزده
https://eitaa.com/mahruyan123456/12660
#پارت_صد_و_بیست
https://eitaa.com/mahruyan123456/13052
#پارت_صد_و_بیست_و_پنج
https://eitaa.com/mahruya