@mahruyan123456
#عشقی_از_جنس_نور
#پارت_هفتاد
چادر سفیدی پوشیده بود و بر خلاف همیشه صورتش پیدا بود.
خم شد و سینی چایی را روبرویم گرفت و به آرامی گفت : بفرمایید .
استکان کوچک چای را برداشته و تشکر کردم.
کنار مادرش نشست .تمام این مدت خوشحالی عباس آقا از چشمم دور نماند.
و تسبیح را در دستش می چرخاند و روبه پدرم گفت : آقا سید بفرمایید چای سرد میشه !
-- دستت درد نکنه چشم .میخورم .
نگران پدر بودم از این که حالش دوباره خراب نشود .آهسته کنار گوشش گفتم : آقا جون اگه نمی تونی نمی خواد.من میگم که نمی تونین چای واستون خوب نیست .
-- نه پسرم میخورم ان شاالله که چیزی نمیشه .
*
-- خب عباس آقا اگر اجازه بدی برن با هم صحبت کنن ؟!
-- خواهش می کنم اجازه ما هم دست شماست دخترم علی آقا را راهنمایی کن به اتاقت .
-- چشم بابا .
جلوتر از من قدم بر می داشت و سمت راهروی باریکی که آن طرف پذیرایی بود رفت و اتاقی که درش نیمه باز بود .
در را باز کرد و روبه من گفت : بفرمایید داخل.
-- شما بفرمایید من هم میام .
-- خواهش می کنم تعارف نکنید .
جلوتر از او وارد اتاق شدم ومتوجه بسته شدن در شدم .
-- اگر ممکنه در رو باز کنین .
-- با تعجب پرسید : چرا مگه گرمتونه ؟!
-- خیر ، باز باشه بهتره .
تکیه ام را به پشتی دادم .و او هم روی صندلی چوبی کنار نشست .
-- علی آقا هنوز هم باورم نمیشه شما اومدین خواستگاری من !
دستی به موهایم کشیدم و سرم را بالا گرفتم بدون این که خیره شوم به صورتش ! دلم نمی آمد که بگویم به اصرار پدرم آمده ام ، در مرامم نبود شخصیت کسی را خورد کنم !
-- راستش خودم هم باورم نمیشه ! اما خب قسمت و تقدیر دست خداست تا ببینیم خدا چی می خواد و چی برای ما رقم زده !
-- بله واقعا درسته ، همه چیز دست خداست !
پدرم همیشه از خوبی شما میگه !
-- ایشون لطف دارند خوبی از خودشونه !
-- ببینید علی آقا ، این سال ها تا حدی شناختمتون ، میدونم که چقدر جوون مرد و با معرفت هستین ! سختی هایی که کشیدین ، تلاشی که می کنین تا نون حلال در بیارین اعتقادات محکمی که دارین اینا آرزوی هردختریه ! اما یه چیزی از پدرم شنیدم که دوست دارم از خودتون بشنوم .
-- من انقدر ها هم خوب نیستم ! کاش اینطور بود که شما می گفتین ! عباس آقا چی گفتن ؟!
-- پدرم گفته که شما می خواین برین جبهه ؟ درسته ؟!
-- بله اگر این سعادت نصیبم بشه .
به وضوح دیدم که چقدر حالش گرفته شد و دمغ شد !
-- من دوست دارم همسر آینده ام در درجه ی اول اعتقاد محکمی داشته باشه حیا و نجابت داشته باشه !
صداقت ، یکرنگی، صبوری ، واین که پشتم باشه توی کم و زیاد ! شادی و غم اینا چیزایی که من می خوام و این که تحت هر شرایطی پدرم باید کنارم باشه و با من زندگی کنه !
-- شرمنده ام علی آقا ! اما چون خودتون گفتین صداقت پس بهتره باهاتون صادق باشم !
من درسته خانواده ی مذهبی و انقلابی دارم و برادرم هم به جبهه رفته ! اما من نمی تونم قبول کنم که همسرم به جبهه بره اصلا نمیتونم قبول کنم و برام سخته و این که من پدر شما رو مثل پدر خودم می دونم اما با ایشون زندگی نمی کنم !
خدایا کاش یه چیز دیگه ازت میخواستم قربون کرمت برم خدا ! سعی در پنهان کردن خوشحالی ام داشتم و حالت گرفته ای به خودم گرفتم و گفتم : ممنونم از صداقتتون ! تهمینه خانم ! مثل این که قسمت نیست ، ان شاالله که بهترین ها براتون اتفاق بیفته الان که رفتیم من بهشون اعلام می کنم که به تفاهم نرسیدیم !
*
پدرم خطاب به من گفت : خب چی شد پسرم ، ان شاالله که قبوله دیگه !
-- سرم را پایین انداختم و رو به جمع گفتم :ما به تفاهم نرسیدیم ، عباس آقا ببخشید که مزاحم تون شدیم آقاجون بریم ؟!
-- کجا بریم ! چی شد مگه که به تفاهم نرسیدین ؟!
-- خب شرایطمون به هم نخورد دیگه قسمت نبود .
از چهره های پدر و عباس آقا مشخص بود که چقدر ناراحت شده اند با بی حالی از جایش بلند شد و از همگی خدا حافظی کردیم !
نفسی از سر آسودگی کشیدم و سرم را به طرف آسمان بلند کردم و خدا را شکر کردم .
ادامه دارد...
✍نویسنده :
* ح* * ر*
#دلآرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456🍃
💗| #رمان_مسیحا
✨| #پارت_هفتاد
یاد روزهاي پیشین،همچنان در خاطرم،زنده و پویاست.
★
کتاب را میبندم،حس میکنم گُر گرفته ام،حس ناپاکی در تمام وجودم
میپیچد.... چرا مامان هرگز این چیزها را براي من توضیح نداده
بود،مگر،مادر وظیفه اي،جز این دارد؟؟ یعنی مامان به هیچ کدام از
مسائل این کتاب،عقیده اي ندارد؟
نگاهی به جلد کتاب میاندازم،احکام دختران....
چند سال است سر سفره ي جهالت بزرگ شده ام؟
واي خداي من... امیدوارم،توبه ي بنده ي حقیرت را پذیرفته باشی که
من هیچم،بی تو....
صداي عمو میآید:نیکیخاتون آماده شو بریم گردش
بلند میشوم،همچنان زیر لب از خداوند طلب بخشش میکنم.
مانتو بلند مشکی میپوشم با گل هاي زرشکی .
روسري به رنگ گل هاي لباس سرم میکنم،قرار است به لندن گردي
برویم. از اتاق خارج میسوم،عمو آماده شده و روي مبل نشسته.
بارانی بلند سرمه اي پوشیده.
سعی میکنم با لبخندي،تلخی چهره ي دمغم را پنهان کنم.
:_بریم عمو؟
به طرف در راه میافتم،عمو پشت سرم میآید:نیکی؟
برمیگردم:بله؟
:_مشکلی پیش اومده؟
:+نــه،همه چی خوبه
و براي تأیید گفته هایم،لبخندي چاشنی میکنم. عمو با نگرانی نگاهم
میکند،در نهایت میگوید:اینجا یازده ماه از سال هوا ابریه،بهتره لباس
گرم برداري، یه وقت دیدي بارون گرفت.
چشمی میگویم و به سرعت از اتاق،بارانی سرمه اي ام را برمیدارم.
دست در دست عمو،از خانه خارج میشوم. عمو راست میگفت،خبري
از آفتاب نیست.
عمو میگوید:با سیاوش میریم،از نظر تو که اشکالی نداره؟
:+نه،چه اشکالی؟
:_پس بزن بریم که سیاوش زیر پاش درخت سبز شد!
با عمو به طرف ماشین آقاسیاوش میرویم،مارا که میبیند پیاده
میشود و سلام و احوال مرسی میکند. ماشین او هم،یکی از بهترین
مدل هاي بریتانیایی است که تصویرش را روي جلد مجله ها دیده
بودم. خود آقاسیاوش هم،کت چرم مشکی پوشیده. سوار میشویم.
عمو میگوید:سیاوش میذاشتی من ماشین میآورم دیگه.
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456
#میانبر
#رمان_آنلاین_طهورا
#بهقلمدلآرا
🌹🌹🌹
#پارت_اول
https://eitaa.com/mahruyan123456/6760
#پارت_پنجم
https://eitaa.com/mahruyan123456/6987
#پارت_دهم
https://eitaa.com/mahruyan123456/7181
#پارت_پانزدهم
https://eitaa.com/mahruyan123456/7392
#پارت_بیستم
https://eitaa.com/mahruyan123456/7662
#پارت_بیست_و_پنج
https://eitaa.com/mahruyan123456/7862
#پارت_سی
https://eitaa.com/mahruyan123456/8194
#پارت_سی_و_پنج
https://eitaa.com/mahruyan123456/8390
#پارت_چهل
https://eitaa.com/mahruyan123456/8584
#پارت_چهل_و_پنج
https://eitaa.com/mahruyan123456/8789
#پارت_پنجاه
https://eitaa.com/mahruyan123456/9135
#پارت_پنجاه_و_پنج
https://eitaa.com/mahruyan123456/9326
#پارت_شصت
https://eitaa.com/mahruyan123456/9640
#پارت_شصت_و_پنج
https://eitaa.com/mahruyan123456/10019
#پارت_هفتاد
https://eitaa.com/mahruyan123456/10192
#پارت_هفتاد_و_پنج
https://eitaa.com/mahruyan123456/10575
#پارت_هشتاد
https://eitaa.com/mahruyan123456/10800
#پارت_هشتاد_و_پنج
https://eitaa.com/mahruyan123456/11061
#پارت_نود
https://eitaa.com/mahruyan123456/11317
#پارت_نود_و_پنج
https://eitaa.com/mahruyan123456/11555
#پارت_صد
https://eitaa.com/mahruyan123456/11950
#پارت_صد_و_پنج
https://eitaa.com/mahruyan123456/12127
#پارت_صد_و_ده
https://eitaa.com/mahruyan123456/12324
#پارت_صد_و_پانزده
https://eitaa.com/mahruyan123456/12660
#پارت_صد_و_بیست
https://eitaa.com/mahruyan123456/13052
#پارت_صد_و_بیست_و_پنج
https://eitaa.com/mahruya