@mahruyan123456
#عشقی_از_جنس_نور
#پارت_هشتاد
روز جشن فرا رسید .
وقرار بود بعد از ظهر عاقد بیاید .بر خلاف خواست میترا که دوست نداشت آرایش کند به اصرار من و معصومه فرستادیمش زیر دست آرایشگر !
الحق که آرایشگر خوبی بود ! مه لقا بانو .
اتاقی را در اختیار گرفته بود و به هیچ کدام اجازه ورود به اتاق را نمی داد !
میترا زیباروی بود .اما مطمئنا با آرایش قشنگ تر میشد .
لباس دوخته شده ام را روی تخت انداختم .کارهایش حرف نداشت تمیز و با سلیقه!
موهایم را جمع کرده و با حوله بالای سرم جمع کردم .مصیبتی داشتم همیشه برای خشک کردنشان !
در کمدم را باز کرده و جعبه ی جواهراتم را بیرون آوردم.
جواهراتی که به کارم نمی آمد و کم پیش می آمد استفاده کنم .علاقه ی چندانی نداشتم.
هر کدامشان را پدرم به مناسبتی برایم خریده بود!
در جعبه را باز کردم ؛ گردنبند طلا با نگین های ریز و درشت زمرد.
نگین هایی درخشان و زیبا ! دستم را رویشان کشیدم و لمسشان کردم و رفتم به دو سال پیش شب تولدم !
پدرم با چه عشقی برایم تولد گرفته بود! و مهمان دعوت کرده بود .
یک شب بهاری و خاطره انگیز .دور تا دور حیاط برای میهمان ها میز و صندلی چیده شده بود! کم از جشن های شاهزادگان نداشت !
عادی بود برایم این طور مراسم ها ! بار اول نبود که پدرم اینطور برایم تولد می گرفت.
نوازنده ای که آرام و ملایم می نواخت و هر از چند گاهی با سوت و کف مهمانان تشویق میشد .
زمان فرارسیدن کادو ها رسیده بود.
اولین کادو را پدرم داد همین گردنبند که چشم هر بیننده ای را خیره می کرد .
متوجه نگاه های خصمانه مادر و سوری شده بودم .
دندان سر جگر گذاشتند و چیزی نگفتند در جمع !
بعد از رفتنشان چنان قشقرق و بلوایی به راه انداختند که دیدنی بود ؛ حسرت و کینه چشمشان را کور کرده بود .
چقدر ان شب که قرار بود برایم شب رویایی باشد خاطره ی خوشش در ذهنم بماند گریه کردم .
دستی به صورتم کشیدم صورتم خیس اشک شده بود .کی گریه کرده بودم که متوجه نشده بودم .
سرم را برگرداندم و عمه را دیدم که به اتاقم آمده بود .تازه یادم آمد که در اتاق باز بود.
چادر رنگی سرش را تا نیمه زیر بغلش جمع کرده بود .موهایش کمی از زیر روسری آبی نفتی اش بیرون زده بود .
-- خیلی وقته اینجام اما خلوتت رو بهم نزدم مثل اینکه غرق درخاطراتت بودی عزیزم ؟
-- بله یاد تولدم افتاده بودم یادتون که هست !
فاصله اش را پر کرد و نزدیکم آمد و دستم را به گرمی فشرد:
خیلی خوب یادم هست عزیزکم ، اما سعی کن انقدر در خاطرات تلخ گذشته غرق نشی که خودت و آینده ات رو فراموش کنی ...
ادامه دارد ...
✍نویسنده :
* ح**ر*
#دلآرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456 🍃
💗| #رمان_مسیحا
✨| #پارت_هشتاد
شالم را سرم میکنم. این هم از آموزه هاي عمو است،قبل از استفاده
از وبکم حتی براي دیدن عمو،حجاب،الزامی است.
بوق اول،بوق دوم،منتظرم عمو جواب بدهد،بوق سوم و صداي عمو به
گوش میرسد:جانم؟
تصویرش در قاب مانیتور ظاهر میشود.
با دیدن چهره ي مهربانش،مارِ خفته ي بغض،بیشتر گلویم را چنگ
میزند.
:_سلامـ عمو
:+سلام خاتون،چطوري؟چی شده این وقت روز یاد ما کردي؟
:_ببخشید عمو،میدونم سر کار هستین،ولی..
:+گریه کردي؟
:_گریه؟؟.....نــــــــه
:+چشمات چرا این همه پف کرده؟
دیگر نمیتوانم خودم راکنترل کنم، دست هایم را جلوي صورتم
میگیرم و گریه میکنم.
عمو با نگرانی داد میزند:نیــکی...نیکی تو رو خدا،چی شده؟؟
نیکــی مردم از نگرانی...نیکـــی؟؟
باید مراعات کنم،باید حواسم به غربتش باشد،باید یادم بیفتد
کیلومترها از من دور است و گریه ي من میتواند ویرانش کند. دست
هایم را از صورتم برمیدارم و اشک هایم را پاك میکنم،عمو با نگرانی
به تصویرم خیره شده. صداي باز شدن در،میآید و بعد صداي نفس
نفس زدن کسی و حرف هاي بریده بریده اش.
:_چی شده....وحیـــد....صدات...کل ساختمونو... برداشته...
صدایش را میشناسم. عمو میگوید:چیزي نیست سیاوش.
میگوید:بیرونم،کاري داشتی صدام کن
دوباره صداي باز و بسته شدن در میآید و عمو به من خیره
میشود:چی شده؟دارم سکته میکنم نیکی..
:+عمـــو...مامانم مجبورم کرده باهاش مهمونی برم.
:_همیــــــن؟نصفه عمرم کردي دختر،تعریف کن ببینم مامانت
چی گفت؟
برایش تعریف میکنم،جمله جمله و کلمه به کلمه. عمو متفکرانه
میگوید.
_:اینطور که معلومه حسابی این مهمونی براشون مهمه.
:+من الآن چیکار باید بکنم؟
:_چاره اي نیست نیکی،این رو باید بري.
:+چی کار کنم؟؟برم؟؟عمو جوري حرف میزنین انگار نمیدونین اونجا
چه خبره؟؟
:_چرا عزیزمن،میدونم. ولی تو نمی تونی تا قیامِ قیامت با مامان و
بابات ساز ناسازگاري کوك کنی. اگه به حرفشون گوش ندي،ممکنه
کاسه ي صبرشون لبریز بشه و معلوم نیست دیگه چه واکنشی نشون
بدن.
:+من نمیتونم برم.
:_تنها راه همینه نیکی. ببین برا رفتنت شرط بذار که لباست رو
خودت انتخاب کنی،اونجا که رفتی یه گوشه بشین نه با کسی حرف
بزن نه چیزیبخور. میدونم عموجون،سختته. اما باید این یه قدم رو
برداري،اگه این کارو نکنی انگار به مامان و بابات اعلان جنگ دادي.
میفهمی؟
نمیفهمم. ولی باید گوش کنم.
+:عمــــــو؟من.....من میترسم
عمو هم انگار میترسد،نگرانی را چشم هایش فریاد میکنند...
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456
#میانبر
#رمان_آنلاین_طهورا
#بهقلمدلآرا
🌹🌹🌹
#پارت_اول
https://eitaa.com/mahruyan123456/6760
#پارت_پنجم
https://eitaa.com/mahruyan123456/6987
#پارت_دهم
https://eitaa.com/mahruyan123456/7181
#پارت_پانزدهم
https://eitaa.com/mahruyan123456/7392
#پارت_بیستم
https://eitaa.com/mahruyan123456/7662
#پارت_بیست_و_پنج
https://eitaa.com/mahruyan123456/7862
#پارت_سی
https://eitaa.com/mahruyan123456/8194
#پارت_سی_و_پنج
https://eitaa.com/mahruyan123456/8390
#پارت_چهل
https://eitaa.com/mahruyan123456/8584
#پارت_چهل_و_پنج
https://eitaa.com/mahruyan123456/8789
#پارت_پنجاه
https://eitaa.com/mahruyan123456/9135
#پارت_پنجاه_و_پنج
https://eitaa.com/mahruyan123456/9326
#پارت_شصت
https://eitaa.com/mahruyan123456/9640
#پارت_شصت_و_پنج
https://eitaa.com/mahruyan123456/10019
#پارت_هفتاد
https://eitaa.com/mahruyan123456/10192
#پارت_هفتاد_و_پنج
https://eitaa.com/mahruyan123456/10575
#پارت_هشتاد
https://eitaa.com/mahruyan123456/10800
#پارت_هشتاد_و_پنج
https://eitaa.com/mahruyan123456/11061
#پارت_نود
https://eitaa.com/mahruyan123456/11317
#پارت_نود_و_پنج
https://eitaa.com/mahruyan123456/11555
#پارت_صد
https://eitaa.com/mahruyan123456/11950
#پارت_صد_و_پنج
https://eitaa.com/mahruyan123456/12127
#پارت_صد_و_ده
https://eitaa.com/mahruyan123456/12324
#پارت_صد_و_پانزده
https://eitaa.com/mahruyan123456/12660
#پارت_صد_و_بیست
https://eitaa.com/mahruyan123456/13052
#پارت_صد_و_بیست_و_پنج
https://eitaa.com/mahruya