eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
820 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
@mahruyan123456 روز جشن فرا رسید . وقرار بود بعد از ظهر عاقد بیاید .بر خلاف خواست میترا که دوست نداشت آرایش کند به اصرار من و معصومه فرستادیمش زیر دست آرایشگر ! الحق که آرایشگر خوبی بود ! مه لقا بانو . اتاقی را در اختیار گرفته بود و به هیچ کدام اجازه ورود به اتاق را نمی داد ! میترا زیباروی بود .اما مطمئنا با آرایش قشنگ تر میشد . لباس دوخته شده ام را روی تخت انداختم .کارهایش حرف نداشت تمیز و با سلیقه! موهایم را جمع کرده و با حوله بالای سرم جمع کردم .مصیبتی داشتم همیشه برای خشک کردنشان ! در کمدم را باز کرده و جعبه ی جواهراتم را بیرون آوردم. جواهراتی که به کارم نمی آمد و کم پیش می آمد استفاده کنم .علاقه ی چندانی نداشتم. هر کدامشان را پدرم به مناسبتی برایم خریده بود! در جعبه را باز کردم ؛ گردنبند طلا با نگین های ریز و درشت زمرد. نگین هایی درخشان و زیبا ! دستم را رویشان کشیدم و لمسشان کردم و رفتم به دو سال پیش شب تولدم ! پدرم با چه عشقی برایم تولد گرفته بود! و مهمان دعوت کرده بود . یک شب بهاری و خاطره انگیز .دور تا دور حیاط برای میهمان ها میز و صندلی چیده شده بود! کم از جشن های شاهزادگان نداشت ! عادی بود برایم این طور مراسم ها ! بار اول نبود که پدرم اینطور برایم تولد می گرفت. نوازنده ای که آرام و ملایم می نواخت و هر از چند گاهی با سوت و کف مهمانان تشویق میشد . زمان فرارسیدن کادو ها رسیده بود. اولین کادو را پدرم داد همین گردنبند که چشم هر بیننده ای را خیره می کرد . متوجه نگاه های خصمانه مادر و سوری شده بودم . دندان سر جگر گذاشتند و چیزی نگفتند در جمع ! بعد از رفتنشان چنان قشقرق و بلوایی به راه انداختند که دیدنی بود ؛ حسرت و کینه چشمشان را کور کرده بود . چقدر ان شب که قرار بود برایم شب رویایی باشد خاطره ی خوشش در ذهنم بماند گریه کردم . دستی به صورتم کشیدم صورتم خیس اشک شده بود .کی گریه کرده بودم که متوجه نشده بودم . سرم را برگرداندم و عمه را دیدم که به اتاقم آمده بود .تازه یادم آمد که در اتاق باز بود. چادر رنگی سرش را تا نیمه زیر بغلش جمع کرده بود .موهایش کمی از زیر روسری آبی نفتی اش بیرون زده بود . -- خیلی وقته اینجام اما خلوتت رو بهم نزدم مثل اینکه غرق درخاطراتت بودی عزیزم ؟ -- بله یاد تولدم افتاده بودم یادتون که هست ! فاصله اش را پر کرد و نزدیکم آمد و دستم را به گرمی فشرد: خیلی خوب یادم هست عزیزکم ، اما سعی کن انقدر در خاطرات تلخ گذشته غرق نشی که خودت و آینده ات رو فراموش کنی ... ادامه دارد ... ✍نویسنده : * ح**ر* ❌کپی رمان حرام است ❌ @mahruyan123456 🍃
💗| ✨| شالم را سرم میکنم. این هم از آموزه هاي عمو است،قبل از استفاده از وبکم حتی براي دیدن عمو،حجاب،الزامی است. بوق اول،بوق دوم،منتظرم عمو جواب بدهد،بوق سوم و صداي عمو به گوش میرسد:جانم؟ تصویرش در قاب مانیتور ظاهر میشود. با دیدن چهره ي مهربانش،مارِ خفته ي بغض،بیشتر گلویم را چنگ میزند. :_سلامـ عمو :+سلام خاتون،چطوري؟چی شده این وقت روز یاد ما کردي؟ :_ببخشید عمو،میدونم سر کار هستین،ولی.. :+گریه کردي؟ :_گریه؟؟.....نــــــــه :+چشمات چرا این همه پف کرده؟ دیگر نمیتوانم خودم راکنترل کنم، دست هایم را جلوي صورتم میگیرم و گریه میکنم. عمو با نگرانی داد میزند:نیــکی...نیکی تو رو خدا،چی شده؟؟ نیکــی مردم از نگرانی...نیکـــی؟؟ باید مراعات کنم،باید حواسم به غربتش باشد،باید یادم بیفتد کیلومترها از من دور است و گریه ي من میتواند ویرانش کند. دست هایم را از صورتم برمیدارم و اشک هایم را پاك میکنم،عمو با نگرانی به تصویرم خیره شده. صداي باز شدن در،میآید و بعد صداي نفس نفس زدن کسی و حرف هاي بریده بریده اش. :_چی شده....وحیـــد....صدات...کل ساختمونو... برداشته... صدایش را میشناسم. عمو میگوید:چیزي نیست سیاوش. میگوید:بیرونم،کاري داشتی صدام کن دوباره صداي باز و بسته شدن در میآید و عمو به من خیره میشود:چی شده؟دارم سکته میکنم نیکی.. :+عمـــو...مامانم مجبورم کرده باهاش مهمونی برم. :_همیــــــن؟نصفه عمرم کردي دختر،تعریف کن ببینم مامانت چی گفت؟ برایش تعریف میکنم،جمله جمله و کلمه به کلمه. عمو متفکرانه میگوید. _:اینطور که معلومه حسابی این مهمونی براشون مهمه. :+من الآن چیکار باید بکنم؟ :_چاره اي نیست نیکی،این رو باید بري. :+چی کار کنم؟؟برم؟؟عمو جوري حرف میزنین انگار نمیدونین اونجا چه خبره؟؟ :_چرا عزیزمن،میدونم. ولی تو نمی تونی تا قیامِ قیامت با مامان و بابات ساز ناسازگاري کوك کنی. اگه به حرفشون گوش ندي،ممکنه کاسه ي صبرشون لبریز بشه و معلوم نیست دیگه چه واکنشی نشون بدن. :+من نمیتونم برم. :_تنها راه همینه نیکی. ببین برا رفتنت شرط بذار که لباست رو خودت انتخاب کنی،اونجا که رفتی یه گوشه بشین نه با کسی حرف بزن نه چیزیبخور. میدونم عموجون،سختته. اما باید این یه قدم رو برداري،اگه این کارو نکنی انگار به مامان و بابات اعلان جنگ دادي. میفهمی؟ نمیفهمم. ولی باید گوش کنم. +:عمــــــو؟من.....من میترسم عمو هم انگار میترسد،نگرانی را چشم هایش فریاد میکنند... ✍🏻نویسنده: @mahruyan123456
🌹🌹🌹 https://eitaa.com/mahruyan123456/6760 https://eitaa.com/mahruyan123456/6987 https://eitaa.com/mahruyan123456/7181 https://eitaa.com/mahruyan123456/7392 https://eitaa.com/mahruyan123456/7662 https://eitaa.com/mahruyan123456/7862 https://eitaa.com/mahruyan123456/8194 https://eitaa.com/mahruyan123456/8390 https://eitaa.com/mahruyan123456/8584 https://eitaa.com/mahruyan123456/8789 https://eitaa.com/mahruyan123456/9135 https://eitaa.com/mahruyan123456/9326 https://eitaa.com/mahruyan123456/9640 https://eitaa.com/mahruyan123456/10019 https://eitaa.com/mahruyan123456/10192 https://eitaa.com/mahruyan123456/10575 https://eitaa.com/mahruyan123456/10800 https://eitaa.com/mahruyan123456/11061 https://eitaa.com/mahruyan123456/11317 https://eitaa.com/mahruyan123456/11555 https://eitaa.com/mahruyan123456/11950 https://eitaa.com/mahruyan123456/12127 https://eitaa.com/mahruyan123456/12324 https://eitaa.com/mahruyan123456/12660 https://eitaa.com/mahruyan123456/13052 https://eitaa.com/mahruya