eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
820 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
@mahruyan123456 کنارپدرروی مبل نشسته بودم.خبری از مادر وسوری نبود. تلوزیون روشن بودوفیلم هایی از جبهه و رزمندگان نشان میداد.پسر نوجوانی که تازه پشت لبش سبز شده بود و پشت سر فرمانده اش ایستاده بود. فرمانده ای که با امید واری وتوکل به خدا از پیروزی در برابر رژیم بعثی میگفت . واقعا چه دل وجراتی داشت وچقدر دل گنده بود دراین وضعیت میان توپ وتانک ، زیر آتش خمپاره و...نوید پیروزی میداد. فرمانده ای که ب بچه های گردانش افتخار میکرد واز بصیرت وروح خدا گونه شان سخن میگفت. این آرامش نتیجه اعتماد ودوستی با خدا بود. ابرو های گره خورده ودست مشت شده پدر نشان از عصبانیتش بود.خوب میدانستم که عقاید وروحیات رزمندگان را به مسخره میگیرد واین کارها برایش بی معنی است. بدون هیچ حرفی کانال را عوض کرد. با اعتراض گفتم : بابا چرا عوضش میکنین من نگاه میکردم ، چقدر دلم سوخت برای اون پسر ، بابا دیدین سنش کم بود اما رفته بود جبهه به نظرتون پدر ومادرش چطور گذاشته بودند که بره جنگ؟ - تو لازم نیست این چیزها رو نگاه کنی تو باید فقط وفقط به فکر درست باشی .این ها هم عقل ندارند یک پسر چهارده پانزده ساله چه میفهمد از جنگ ! تحت تاثیر حرف های دیگران قرار گرفته و احساساتی شده ورفته . - بابا اصلا ترس ونگرانی تو چهرشون نبود به نظرم ازایمانی هست که به خدا دارند. - همین ها هستن که این مملکت را به هم ریختن اگر شاه نمیرفت این جنگ وبدبختی هم نبود.دلشون خوشه که مملکت اسلامی وانقلابی راه انداختند .این ها فقط به نظرم یک جور دیوانگی محض است که از همه چیزت بگذری وجبهه بروی . مخالف عقیده هایش بودم ، از آمدن امام ورفتن شاه ناراحت بود واین را به وضوح فهمیده بودم . طرف دار پر وپا قرص شاه بود.حتی با وجودی که شاه فرار کرده ورفته بود. اما من نه ؛ حالا هم اگر این روزها رزمنده ها نبودند صدام تا به حال همه جا را باخاک یکسان کرده بود وهمه را غارت وبه یغما برده بود. ادامه دارد... ✍نویسنده: *ح**ر * ❌کپی رمان حرام است ❌ @mahruyan123456🍃
💗| ✨| کتاب عربی ام را روی میز میگذارم.اضطراب دارم...همان پسر،دوباره دو صندلی آن طرف تر از من نشسته،به در کلاس نگاه میکنم،فاطمه و پس از او استاد،وارد کلاس می شوند.آب دهانم را قورت میدهم. فاطمه با همان لبخند،به طرفم می آید:سلام نیڪی جون سرم را پایین می اندازم و جویده جویده جواب سلامش را میدهم. روی صندلی کنار من می نشیند...کاش کنارم نمی نشست... _ خوبی؟من نمیدونستم تو هم چادری هستی،چقدر خوب! با پایم روی زمین ضرب می گیرم. چرا دست بردار نیست؟نگاهش میکنم.لبخند،به چهره اش معصومیت داده... لبخند ڪمرنگی میزنم،ادب حکم میکند به گرمۍ جوابش را بدهم،اما من فقط آرام میگویم:ممنون استاد می پرسد:بچه ها،آقاێ فریدۍ زنگ زد گفت چند دقیقه دیرتر میاد،پس درسو شروع نمیکنیم،موافقید با هم صحبت کنیم؟ چند لحظه میگذرد،همه ی ما ساکتیم. استاد ادامه میدهد:خب پس،خانم زرین شروع کنید. فاطمه جا میخورد:من؟چی بگم استاد؟ _ یادمه گفتید دانش آموز تجربی هستین. _ بله استاد _ پس کلاس عربی تخصصی چیکار میکنین؟ _ راستش استاد...من به عربی به عنوان درس نگاه نمیکنم،اومدم مثل انگلیسی یاد بگیرمش. استاد،ذوق میکند:عالیه،آفرین... ✍🏻نویسنده: @mahruyan123456
🌹🌹🌹 https://eitaa.com/mahruyan123456/6760 https://eitaa.com/mahruyan123456/6987 https://eitaa.com/mahruyan123456/7181 https://eitaa.com/mahruyan123456/7392 https://eitaa.com/mahruyan123456/7662 https://eitaa.com/mahruyan123456/7862 https://eitaa.com/mahruyan123456/8194 https://eitaa.com/mahruyan123456/8390 https://eitaa.com/mahruyan123456/8584 https://eitaa.com/mahruyan123456/8789 https://eitaa.com/mahruyan123456/9135 https://eitaa.com/mahruyan123456/9326 https://eitaa.com/mahruyan123456/9640 https://eitaa.com/mahruyan123456/10019 https://eitaa.com/mahruyan123456/10192 https://eitaa.com/mahruyan123456/10575 https://eitaa.com/mahruyan123456/10800 https://eitaa.com/mahruyan123456/11061 https://eitaa.com/mahruyan123456/11317 https://eitaa.com/mahruyan123456/11555 https://eitaa.com/mahruyan123456/11950 https://eitaa.com/mahruyan123456/12127 https://eitaa.com/mahruyan123456/12324 https://eitaa.com/mahruyan123456/12660 https://eitaa.com/mahruyan123456/13052 https://eitaa.com/mahruya