eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
820 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
💗| ✨| با نگرانی میپرسم:چی شده آخه؟ پوزخند میزند،و با همان لحن پر از کنایه اش میگوید:بامزه شدي! و به چادرم اشاره میکند . :_تعقیبم کردي که اینو بهم بگی؟خیلی خب،حالا بزن کنار. صداي موبایلم بلند میشود،قبل از اینکه درش بیاورم فریبرز میگوید:باباته :_چی؟ :+پشت خط،باباته،بهش نگی این دور و ورایی،بگو...بگـــــو....اصلا بگو انقلابی :_چی؟انقلاب؟؟چرا باید دروغ بگم؟ :+مجبوري،بگو اومدي کتاب بخري،به خاطر خودت میگم.. باور کن.. تلفن را میگیرم،راست میگوید،باباست... :_من نمیتونم...نمیتونم دروغ بگم... :+پس اصلا جواب نده :_میگی چی شده یا نه؟ :+داشتیم میاومدیم خونه ي شما. سرخیابونتون تو رو دیدیم. یعنی بابات دید،گفت نیکیه؟ من گفتم نه بابا این که چادریه. خلاصه اینکه بابات داشت میاومد دنبالت. من نذاشتم . صداي موبایل من قطع میشود و چند ثانیه بعد صداي موبایل فریبرز میآید. فریبرز(هیس)میگوید و جواب میدهد :_سلام مهندس :_نه بابا،گفتم که نیکی نیس. نه اومدم دنبال اون دختره،نیکی نبود. :_عه؟نیکی خونه نیس؟ :_آره دیگه،حتما بیرونه میخندد_:نه بابا نیکی و چادر؟؟؟!!!! :_نه خیالتون راحت،منم الآن میام تلفن را قطع میکند.. حس میکنم ضربان قلبم یکی درمیان شده،اگر بابا بفهمد من چادر سر میکنم... واي از تصورش بدنم میلرزد... بابا،مثل تمام پدرهاي دنیا خوب و مهربان است..اما اگر عصبانی شود،هیچ چیز جلودارش نیست... واي خداي من... فریبرز ادامه میدهد :+حالا جدي جدي چادر سر میکنی؟ یا دوربین مخفیه؟ صدایم از عمق چاه بیرون میآید :_نگه دار :+چی؟ :_گفتم نگه دار... فریبرز اتومبیل را متوقف میکند. :+نیکی حالت خوبه؟ به طرفش برمیگردم،به سختی جلوي شیشه ي ترك خورده ي بغضم را میگیرم _:میشه....یعنی...لطفا به هیچکس چیزي نگو..خواهش میکنم... :+هیچکس رو قول نمیدم،اما به پدر و مادرت چیزي نمیگم،خیالت راحت... پیاده میشوم،چند کوچه پایین تر،به خانه ي فاطمه میرسم. حالم خوش نیست،این را قیافه ام فریاد میزند... فاطمه در را که باز میکند،صورت پر از لبخندش به چهره ي ویرانم میافتد... :_نیکی؟چی شده؟بیا تو ببینم.. دستم را میکشد و به طرف اتاقش میبرد،در اتاق را میبندد و من تازه وقت میکنم به یاد بیاورم کجا هستم.. چه شد و حال خرابم،به خاطر چیست... فاطمه را بغل میکنم و گریه میکنم.. ✍🏻نویسنده: @mahruyan123456
🌹🌹🌹 https://eitaa.com/mahruyan123456/6760 https://eitaa.com/mahruyan123456/6987 https://eitaa.com/mahruyan123456/7181 https://eitaa.com/mahruyan123456/7392 https://eitaa.com/mahruyan123456/7662 https://eitaa.com/mahruyan123456/7862 https://eitaa.com/mahruyan123456/8194 https://eitaa.com/mahruyan123456/8390 https://eitaa.com/mahruyan123456/8584 https://eitaa.com/mahruyan123456/8789 https://eitaa.com/mahruyan123456/9135 https://eitaa.com/mahruyan123456/9326 https://eitaa.com/mahruyan123456/9640 https://eitaa.com/mahruyan123456/10019 https://eitaa.com/mahruyan123456/10192 https://eitaa.com/mahruyan123456/10575 https://eitaa.com/mahruyan123456/10800 https://eitaa.com/mahruyan123456/11061 https://eitaa.com/mahruyan123456/11317 https://eitaa.com/mahruyan123456/11555 https://eitaa.com/mahruyan123456/11950 https://eitaa.com/mahruyan123456/12127 https://eitaa.com/mahruyan123456/12324 https://eitaa.com/mahruyan123456/12660 https://eitaa.com/mahruyan123456/13052 https://eitaa.com/mahruya