eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
821 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : روی پشت‌ بام کنار طاها دراز کشیده بودم . و هر دو به آسمان سیاه و پر ستاره چشم دوخته بودیم و داشتیم خوشگل ترین ستاره هارو واسه ی خودمون سوا می کردیم . انگشتش‌ رو به طرف ماه گرفت و گفت : آبجی ، چرا هیچ کس نمیگه ماه هم مال منه !؟ چرا اصلا ماه یکیه ! --ماه تکه ، خدا ماه رو یکی آفریده چون هیچی و هیچ کس نمیتونه جای نور مهتاب بگیره و شب بیشتر از هزاران نور افکن شهر رو روشن کنه! میدونی، کلا هر چیزی که تک باشه‌ یعنی خیلی با ارزشه . درست مثل وجود مقدس خدا خدای یکتا و بی همتا ... خدایی که هر چه داریم از اوست . دستی به صورت مظلوم و بچگانه اش کشیدم و گفتم : توام برام یکی هستی ! هیچ کس برام جای ترو نمیگیره داداش کوچیکه ! --آبجی پس مامان، بابا چی !! --اونا که نفسم هستن توام قلبم هستی! سرش رو پایین انداخت و با خجالت گفت : فقط داداش طاهر‌ رو دوست نداری ! ولی من دوستش دارم ، آخه بچگی هام همیشه واسم خوردنی می خرید ! --نه عزیزم ، مگه میشه یه خواهر برادرش رو دوست نداشته باشه ! اونم خیلی دوست دارم فقط گاهی کاراش ناراحتم میکنه... حالا دیگه چشمات رو ببند و بخواب . دقایقی بیشتر نگذشته نبود که صدای شکستن چیزی از پایین‌ به گوشم رسید! تنم به لرزه افتاده بود ، مادرم تنها پایین بود نکنه دزد اومده باشه !!! وای خدای من... پله ها را دوتا یکی کردم ... همان جا روی آخرین پله دگر نای رفتن نداشتم . با صحنه ای که جلوی چشمانم نقش بسته بود ... برادر جوانم با چه خواری و ذلتی روی زمین افتاده بود و التماس مادر را می کرد ... مادری که مشغول جمع کردن خرده شیشه ها بود و دستش را بریده بود . هنوز متوجه من نشده بودند ... دلم نمی خواست بد بختی اش را ببینم ... دستم را از نرده گرفتم و بلند شدم نفسم بالا نمی آمد ... نفس حبس شده ام را بیرون دادم و قدمی به جلو برداشتم و بالای سرش ایستادم ... بلند شو داداش ! بلند شو نزار بیشتر از این بیچاره گیت‌ رو ببینم ! سرش را بالا آورد دور چشمانش کبود شده بود و ریش بلندی گذاشته بود خبری از آن هیکل تنومندش‌ نبود... جز پاره ای استخوان چیزی باقی نمانده بود از عزیز کرده ی پدر و مادرم ... دست های لاغر و کبود شده اش را دور پاهایم قفل کرد و با التماس ناله کرد و گفت : طهورا ، الهی فدات بشم ! ترو خدا یه پنجاه تومن بهم بدید مامان که دیگه نمیده! منم عصبی شدم زدم شیشه رو شکستم! همین امشب رو سر کنم بخدا تموم بدنم درد می کنه ! درد امونم‌ رو بریده... طاقت نداشتم عجز و لابه اش را بشنوم اشک صورتم را خیس کرده بود ! اشک هایی که نا خود آگاه بدون هیچ خبری بر سر و صورتم می ریخت ... فریاد زدم و گفتم : آخه مگه ‌ خواهرت مرده اینطور زاری می کنی! واسه خاطر اون لعنتی انقد بد بخت شدی ! که چی آخرش! خانواده ات رو کنار گذاشتی به خاطر چند گرم مواد!!!! تو چه میدونی مامان چی میکشه ! امشب رو راه انداختی بقیه ی روزها چی! شب های بعدی چی ! تا آخر عمرت میخوای چیکار کنی؟؟؟ چرا به فکر خودت نیستی... به خودت رحم کن به جوونیت... تازه بیست و پنج سالت شده اما شدی عین‌ یه مرد چهل ساله !!! --همین یه دفعه، جون خودم قول میدم دفعه آخرم باشه . --توبه ی گرگ مرگه ، هر بار همینو‌ گفتی اما باز روز از نو روزی از نو !!! عصبی شد و از جاش بلند شد ، چاقوی ضامن دارش رو از جیبش بیرون آورد و جلوی صورتم گرفت !! وحشت وجودم رو فرا گرفته بود ! باور نداشتم تا این حد وقیح شده باشه! خون جلوی چشمانش را گرفته بود و هر کاری ازش بر می اومد . --اگه بهم پول ندین‌ با همین چاقو خط خطیت‌ میکنم ! دلت که نمیخواد یه خط بندازم روی صورت خوشگلت! مادرم که تا اون لحظه سکوت کرده بود جلو اومد و با عصبانیت لباسش‌ رو کشید و گفت : بسه دیگه ! انقد گستاخ شدی که چاقو میکشی !؟ خاک توی اون سرت ! بیا اینم پول ! فقط زودتر گورت رو گم کن و دیگه ام اینجا نیا‌ ! فراموش میکنم همچین تن لشی‌ هم بچه ام هست ...‌ ادامه دارد .... به قلم ✍ ( دل آرا) ❌کپی رمان حرام است ❌ @mahruyan123456 🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام مولایم، سلام منجی بشریت، سلام عدالت گستر بی همتا، و یاور مظلومین جهان که روزی با آمدنت جهان را پر از عدل و آرامش و زیبایی خواهی کرد. 🌸🌼🌸🌼🌸🌼 @mahruyan123456
اینکه شمعدانی را "جانم" صدا می زنم، دست خودم نیست همیشه فکر می کنم که گل‌ها را تو به دنیا آوردی به گل‌های مریم و نرگس و یاس یا همین بنفشه و شب بو نگاه کن زیبایی شان به تو رفته تنهایی شان به من. @mahruyan123456
[• 📝•] •→🖤 ڪـاری ڪـن ای شهیـد ؛ بعضی وقت‌ ها نمیدانم در گـرد و غبـارِ گـناهِ ایـن دنیـاچـه ڪنم !؟ مـرا جـدا ڪن از زمیـن ، دستــم را بگیر 😔 میخواهم در دنیای تو آرام بگیرم ! 🌱 •←🖤 🍃 @mahruyan123456
🌷سر دادند........ 🌹ولی سنگر ندادن......... هشت سال دفاع مقدس سال رزم سال جبهه وخاک وخون سال چفیه وخشاب وسنگر سال قمقمه های خالی وسیم خاردار وخاکریزهااا سال ایثار ‌فداکاری واز جان گذشتن ‌جانبازی ورشادت و.... شهادت ....🌹🌹🌹🌹🌹🌹 گرامیباد 🕊🕊🕊🕊🕊🕊 ⚔هفته دفاع مقدس را گرامی میداریم... @mahruyan123456 🍃 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
#رمان_مذهبی #سجاده_صبر #قسمت_107 کار دکتر که تموم شد، فاطمه تشکر کرد و بعد از چند دقیقه با سهیل از
هر روز بار فاطمه سنگین تر میشد و مسئولیتش بیشتر، شبی نبود که برای بچه توی شکمش قرآن نخونه یا باهاش حرف نزنه، روزی نبود که براش دعای عهد نذاره و باهاش از مسئولیتش نگه، تا جایی که جا داشت ریحانه رو هم توی برنامه هاش شرکت میداد، از خدا میگفت، از هدف زندگی، از آینده ای که خیلی هم دور نیست، گاهی وقتها از ریحانه میخواست برای برادرش حرف بزنه و ریحانه دهنش رو میذاشت روی شکم مادرش و جوری که فکر میکرد مادرش نمیشنوه برای اون بچه به دنیا نیومده حرف میزد، خیلی وقت‌ها سهیل اینکار رو می‌کرد و با پسری که زندگی رو به همسر دوست داشتنیش برگردونده بود حرف میزد. و بالاخره اون روز رسید. همه توی سالن انتظار بیمارستان منتظر بودند، ساعت دقیقا 1 و ده دقیقه بعد از ظهر بود که زهرا خانم به موبایل سهیل زنگ زد، سهیل که توی نمازخونه بیمارستان بود با عجله گوشی رو برداشت: -بله +سلام مادر، بهت تبریک میگم، همین الان پسرت رو دیدم، خدا ایشالله برات حفظش کنه، صحیح و سالم و تپل مپل سهیل شکری کرد و گفت: - فاطمه چی؟ +هنوز نیاوردنش اما میگن حالش خوبه. سهیل تشکری کرد و گوشی رو قطع کرد، سرش رو روی مهری که روش یا حسین بزرگی نوشته بود گذاشت و : -اللهم لک الحمد، حمد الشاکرین... اللهم لک الحمد، حمد الشاکرین ... اللهم لک الحمد، حمد الشاکرین ... خدایا ازت ممنونم. حالا منم و عهدم ... قبولم کن ... چشم توی چشم هم بودند، سهیل با لبخندی بر لب و چشمهایی مهربان و فاطمه با رنگ و رویی زد، اما چشمهایی که از خوشحالی و هیجان برق میزد، آروم بودند و ساکت، انگار نگاههاشون با هم حرف میزد... بالاخره فاطمه به حرف اومد: باورم نمیشه سهیل! ... اصلا باورم نمیشه سهیل خندید و چیزی نگفت، فاطمه دوباره گفت: +سهیل، تو و کربلا ؟! سهیل نفس پر حسرتی کشید و به آرومی از ته دل گفت: -خودمم باورم نمیشه ... من و کربلا ؟! +ای بی وفا، بدون من میخوای بری؟ سهیل دستش رو روی صورت همسرش گذاشت و شروع کرد به نوازش کردنش و گفت: -قول میدم یک روز چهارتایی با هم بریم ... این فقط ادای یک نذره فاطمه که از نوازش همسرش لذت میبرد نفس آرومی کشید و گفت: +تو نذر میکنی و اون وقت خدا خودش با دستای خودش اسباب و وسایل ادای نذرتو جور میکنه؟!!!... عجیبه!!!... خاص شدی ها سهیل ... سهیل لبخندی زد و نفس عمیقی کشید، به علی کوچولو رو که روی تخت کنار فاطمه خوابیده بود نگاهی کرد و بعد هم در حالی که با انگشت اشارش صورت ظریف علی رو نوازش میکرد گفت: -خاص نشدم، این زیارت مال من پنیست، مال یک آدم خاصه ... فاطمه مشتاق گفت: +یعنی چی؟ -یعنی میخوام نائب الزیاره یک آدم خاص بشم +کی؟ سهیل سرش رو بالاآورد و با شیطنت گفت: - این یک رازه فاطمه ابرویی بالا انداخت و گفت: +اون آدم هر کی که هست خیلی خاصه که خدا اینجوری زیارتش رو جور کرد ... یک کاروان بخواد بره کربلا ، بعد آقای اصلانی هم پول دستش بیاد و ثبت نام کنن، یکهو یک هفته مونده به رفتن، آقای اصلانی مریض بشه و نتونه بره، هیچ کس هم نتونه به جای خودش بفرسته، بعد تو همون زمان یک پول گنده از یکی از باغدارها به دستت برسه، بعد حالا یکهو آقای اصلانی و خانم بچهاش بیان دیدن علی، همین جوری از دهنش بپره که همچین اتفاقی افتاده، تو بگی پاسپورتت رو گم کردی والا میرفتی بعد یکهو پاسپورتت از تو کشوی کمد پیدا بشه و اسم بنویسی و تایید بشی و حالام فردا بخوای بری!!! باور میکنم که همه اینها کار یک نفر بیشتر نیست ... خود امام حسین نویسنده : @mahruyan123456
سهیل که احساس خاصی داشت، احساس کرد قلبش از حرکت ایستاد، سریع پلک زد تا اشکهای چشمش نیومده خشک بشن، دلش نمی خواست جلوی فاطمه گریه کنه ... برای اینکه بحث رو عوض کنه رو کرد به فاطمه و گفت: -از این که تنهاتون بذارم ناراحت نمیشی؟ فاطمه با خنده و شیطنت گفت: + چرا، راست میگی ما رو هم با خودت ببر سهیل با ناراحتی گفت: -اگه میشد که میبردمتون، تو که فعلا نمی تونی درست حسابی راه بری، چه برسه به این سفر؟! علی رو هم که نمی تونیم ببریم ... فاطمه با خنده گفت: + شوخی کردم بابا، برو به سلامت ، امام حسین اگه بخواد مارم میطلبه، فعلا واسه شما دعوتنامه اومده، مدیونی اگه منو دعا نکنی ها سهیل دستش رو به نشانه فکر زیر چونش گذاشت و گفت: -مثلا چی دعا کنم واست؟ فاطمه بدون فکر فورا گفت: + دعا کن خدا بالاخره قسمتم کنه و لاغر بشم سهیل که خندش گرفته بود گفت: -باز شروع شد... بابا تو همین جوری تپل هم خوبی... بعد هم صورت فاطمه که در حال خندیدن بود رو عاشقانه بوسید ... * وقت رفتن بود و کوله بار سفر آماده، سهیل و فاطمه بی تاب بودند، هم بی تاب دوری از هم، هم بی تاب کربلایی که سهیل آماده و فاطمه حسرت به دل زیارتش بودند ... نگاههاشون به هم بود و دستهاشون توی دستهای هم ... +سهیل -جان سهیل فاطمه اجازه داد اشکهاش مهمون گونه هاش بشن ... از اشک ریختن جلوی سهیل خجالت نمیکشید ... لبهاش رو باز کرد ... -خوش به حالت ... منتظرتم که دست پر برگردی ... سهیل که چشم در چشم همسرش بود لبخندی زد و سری به تایید تکون داد... انگار دل کندن سخت بود، آروم دستش رو بالا آورد و روی گونه فاطمه کشید ... -فاطمه فاطمه لبخندی زد و گفت: +جان فاطمه -به خاطر همه چیز ازت ممنونم فاطمه خندید ... سهیل عاشقانه به خنده فاطمه نگاه کرد و گفت: -این زندگی، این آرامش، این خوشبختی ... چند لحظه مکث کرد و ادامه داد: - این سفر ... این احساس ... همش خواست خدا بود، که بدون صبر تو محقق نمیشد... فاطمه چند لحظه ای سکوت کرد و گفت: +و این صبر بدون عشقت به من و زندگیمون محقق نمیشد ... سهیل به صورت خیس فاطمه نگاه کرد، اینجا دیگه حرفی برای گفتن نبود ... * سهیل سوار ماشین شد و حرکت کرد ... و فاطمه از همون لحظه به سهیل حسرت می خود که کاش جای اون بود و الان توی مسیر زیارت پسر فاطمه(س) ... نویسنده : @mahruyan123456
۲۰ سال بعد ... + کاش باهامون می اومدی سهیل سهیل لبخند تلخی زد و گفت: - کربلا رفتن لیاقت می خواد خانم ... ما رو که راه نمیدن علی که مشغول جا به جا کردن چمدونها بود، در کاپوت ماشین رو باز کرد و گفت: حالا مامان هیچی ... شما که خیلی زودتر از ماها رفتین کربلا و ما تازه داره قسمتمون میشه، پس لیاقتش رو زودتر از ما داشتین سهیل به پسر رشیدش نگاه تحسین برانگیزی کرد و گفت: -من برای خودم نرفتم، رفتم نائب الزیاره کس دیگه ای بشم که اون لیاقتش رو داشت ... میبینی که ۲۰ ساله هر سال دارم از خدا میخوام یک بار دیگه قسمتم کنه برم و از طرف خودم آقا رو زیارت کنم، اما نمیشه، حالام که شما سه تا بی معرفت دارین میرین و من بازم جا موندم ... ریحانه که چادرش رو مرتب میکرد فورا پرید بغل باباش و بوسیدتش و گفت: +الهی فداتون بشم بابا، اینجوری نگین دیگه ... دلمون میگیره سهیل صورت دختر زیباش رو بوسید و گفت: -نه بابا جون، شوخی کردم، شماها با خیال راحت برید به سلامت ... برای منم دعا کنید ریحانه دوباره پدرش رو بوسید و سوار ماشین شد، علی هم سوار شد و دنده عقب گرفت تا از پارکینگ بره بیرون، فاطمه نگاه آرومش رو به سهیل دوخته بود، سهیل که چشمش به چشمهای فاطمه گره خورده بود گفت: -اینجوری نگام نکن فاطمه ... دلتنگیم از همین الان شروع میشه +دوست دارم به اندازه این یک هفته ای که نیستیم نگات کنم ... سهیل دستهای فاطمه رو توی دستاش گرفت و گفت: فاطمه، گل شمعدونی زندگی من ... دیدی این بارم کربلایی شدی و من باز هم جا موندم؟ ... دیدی باز هم طلبیده شدی و من موندم و ....گرچه خودم دلیلش رو میدونم ... سهیل اشک میریخت و فاطمه با لبخند موهای سهیل رو نوازش داد و گفت: +یار مرا، غار مرا، عشق جگر خوار مرا ... -میبینم که یار و غارت شده حسین فاطمه(س) ! ... بعد هم دو دستش رو دو طرف صورت سهیل قرار داد و صورتش رو نگه داشت و گفت: + میدونی فرق من و تو چیه؟ ... من مثل اون آدمیم که تا تشنم شد خدا بهم یه استکان آب داد، سیراب نشدم فقط عطشم از بین رفت ... اما تو مثل اون آدمی هستی که تشنش شد و خدا بهش آب نداد، تشنگی بی تابش کرد و خدا بهش آب نداد، از تشنگی له له زد و باز هم خدا بهش آب نداد ... از تشنگی آب رو از یاد برد و خالق آب رو صدا زد و ... بعدش رو هم که خودت میدونی... سیراب شد ... سهیل منظور فاطمه رو خوب فهمید، اشکهاش رو پاک کرد و پیشونی همسرش رو بوسید ... *** توی فرودگاه بودند، سهیل با ریحانه و علی خداحافظی کرد و سخت در آغوششون گرفت ... بعد هم نوبت به یارش رسید، یار دوست داشتنیش، عاشقانه در آغوشش گرفت و بوسیدتش و ... فاطمه، ریحانه و علی از پله ها بالا رفتند ... سوار هواپیما شدند ... و پرواز کردند به سوی کربلا ... و سهیل ماند و ۲۰ سال حسرت برای گرفتن اجازه ورود به کربلا ... و تشنگی دیدار یار ... با خودش زمزمه کرد: دود این شهر مرا از نفس انداخته است به هوای حرم کرب و بلا محتاجم...♥️ @mahruyan123456
خب .... و بالاخره رمان زیبای سجاده صبر هم تموم شد ☺️ انشالله ما هم بتونیم صبر رو توی زندگیمون بالاتر ببریم . اما حواسمون باشه به چه قیمتی داریم صبر میکنیم ارزشش رو داره یا نه ... بعضی وقت ها صبوری و بخشندگی زیاد باعث خواری میشه و در این مواقع جایز نیست . امیدوارم از این رمان خوشتون اومده باشه و اموزنده باشه براتون 🌹🙏🏻 از فردا پارت گذاری بانوی پاک من از سر گرفته میشه. لینک پارت اول سجاده صبر برای کسانی که دوست دارند این رمان رو بخونند👇🏻 https://eitaa.com/mahruyan123456/6037
😍❤️🤲🏻 زندگی خالی نیست مهربانی هست، سیب هست، ایمان هست. آری ... تا شقایق هست، زندگی باید کرد 🖊 @mahruyan123456