✨#بـانـوے_پـاک_مـن
🌹#قسـمـت_39
قرارای عقد و محضر خیلی زود گذاشته شد و رفتن.
فردا قرار بود برن برای خرید حلقه و آزمایش.
محدثه که ازخوشی رو پا بند نبود و هی پای تلفن بود به این و اون زنگ میزد تا خبربهشون بده.
از حرص آناهیدم که شده خیلی شوق و ذوق نشون میداد.
صبح روز بعد من کلاس داشتم برای همین با مامان رفتن آزمایش و خرید حلقه.
من که برگشتم خونه،هنوز نیومده بودن.
نزدیک غروب اومدن و محدثه هم با ذوق اومد حلقه سنگینی که خریده بود رو نشونم داد.منم گفتم خیلی قشنگه تادلش خوش باشه.
من همیشه تو ذهنم یک حلقه ظریف و ساده بود نه نگین دار و درشت.
اصلا دل و جونم به درس خوندن نمیرفت.
حالم خیلی گرفته بود.همش ازخدا میخواستم که بهم آرامش بده و این حس بد رو ازم دور کنه.
حس بدش رو من فقط درک میکردم چون خواهرم داشت با کسی ازدواج میکرد که حس عجیبی تو قلبم به وجود آورده بود.
شاید اگه قول و قراری نبود راحت بااین موضوع کنار میومدم و قبولش میکردم اما الان فقط عذاب بود و عذاب!
برای دو روز بعد وقت محضر گرفته بودن و روز بعدشم مراسم کوچیکی گرفتن تا عروس و داماد باهم روبرو بشن.
اونم چه روبرو شدنی!نیست که اصلا هم دیگه رو ندیده بودن؟
دو روز مثل برق و باد گذشت و من خودمو تو محضر بالا سر عروس و داماد دیدم.
کارن خیلی خوشتیپ شده بود با اون کت و شلوار خوش دوخت شکلاتیش و پیراهن سفید قشنگش.
آبجیمم چیزی از کارن کم نداشت.مانتو شلوار سفیدی پوشیده بود با حلقه گل لیمویی رو شالش.
دسته گلشم پر از گلای سفید و زرد بود.
خیلی بهم میومدن.ته دلم یه چیز دیگه میگفت اما با خوندن خطبه عقد،براشون آرزو خوشبختی کردم.
نمیخواستم دلم ازشون چرکین باشه.
ازخدا خواستم که دلمو باهاشون صاف کنه و کینه ای به دل نداشته باشم.
محدثه خیلی خوشحال بود و با شوق ازهمه تشکر میکرد که اومدن برای عقدشون.
اما کارن..نمیدونم چرا انقدر تو هم بود و زیاد خوشحال نبود.نگاهی بهش کردم که سریع متوجه شد و اونم نگاهم کرد.
نگاهمو دزدیدم و سرمو به عطا گرم کردم که ازم سوال میپرسید
@mahruyan123456
✨#بـانـوے_پـاک_مـن
🌹#قسمت_40
"کارن"
هیچ حسی نسبت به این دختری که کنارم نشسته بود و دیگه حالا همسرم شده بود،نداشتم.
همش به خودم وعده وعید های الکی میدادم که بعد ازدواج عشقی بینمون به وجود میاد و رابطمون محکم تر میشه اما وقتی خطبه عقد رو هم خوندن بازم هیچی حس نکردم و لیدا همون لیدا بود برام.
هیچوقت فکرشو نمیکردم که اینجوری ازدواج کنم!
خیلی زود و بدون تصمیم گیری.هرچند امیدوار بودم انتخابم درست بوده باشه و لیدا بتونه همسرخوبی برام باشه.
زهرا از روز خاستگاری یک بارم نگاهم نکرده بود و کلا عوض شده بود.
دیگه شیطونی ازش ندیدم و خنده ای رو لبش نیومده بود مگر به زور وقتی که اومد جلو بهمون تبریک بگه.
تبریکش به دلم نشست.
گفت:ان شالله زیرسایه ائمه و اهل بیت زندگی خوبی داشته باشین و روز به روز فاصله بینتون کم تر بشه.
یعنی زهراهم فهمید هیچ حسی به خواهرش ندارم و چقدر ازش دورم؟
از ائمه و اهل بیتم چیزایی شنیده بودم اما الان موقع تفتیش نبود.
دوست و آشنا یکی یکی اومدن و بهمون تبریک گفتن.
تعجب کردم آخه آناهید نیومده بود.
حتما شکست خورده تو به دست آوردن من برای همین نیومده محضر.
پوزخندی به خودم زدم و به لیداگفتم:چرا این مراسم مزخرف تموم نمیشه؟
برگشت سمتم و لبخند قشنگی زد.
_تموم میشه عزیزم صبرداشته باش.
نیم ساعتی گذشت و مهمونا رفتن منم با لیدا سوار ماشینی که خان سالار بهم هدیه داده،شدم.
لیداخیلی خوشحال بود و همش ذوق میکرد و دسته گلشو تکون میداد.
خنده ام گرفت از اینهمه شادی.آخه برای چی انقدر شاد بود؟
برای منی که احساس ندارم؟
برای منی که بلد نیستم ابراز علاقه کنم؟
برای منی که الان فقط به فکر اینم که چرا ازدواج کردم و دختر مردمو بدبخت کردم؟
به لیدا نگاهی کردم و گفتم:چیه خوشحالی؟
با لبخندی که یک ردیف دندون سفیدش دیده میشد،گفت:مگه تو نیستی؟ازدواج کردیما.
لبخند بی حالی رو لبم شکل گرفت که معنیشو نفهمید و ساکت شد.
منم به رانندگیم ادامه دادم تارسیدیم به یک رستوران شیک و قشنگ.
ساعت۸بود ولی من گشنه بودم.
_شام میخوری؟
_با تو هرکاری میکنم.
کتمو از عقب برداشتم و پیاده شدم.
رفتیم تو رستوران و نشستیم سر یک میز و صندلی دونفره.
گارسون اومد و سفارش دو تاپیتزا دادم.
_چرا از من نظر نخواستی که چی میخوام؟
_چون میدونم پیتزا رو همه دوست دارن.
با عصبانیت،پوست لبشو جوید و خیره شد به میز.میدونستم داره حرص میخوره برای همین لبخندی از رو خوشحالی زدم.
حرص خوردنش خوشحالی نداشت،اذیت کردنش حال میداد.
@mahruyan123456
❤🍃
یکی درد و یکی درمان پسندد
یکی وصل و یکی هجران پسندد
من از درمان و درد و وصل و هجران
پسندم آنچه را جانان پسندد
#بابا_طاهر🌱
@mahruyan123456
mahdiranaei-@yaa_hossein.mp3
5.17M
شهادت #امام_حسن علیه السلام
🎵حسن جان
🎤مهدى رعنایى
@mahruyan123456
#ݐٵێ_ٵڂݪٵڨ_ݜہدٵ🌺
دشمنانانقلاببدانند
وقتۍماازجانمانگذشتیم؛
دیگرهیچراهۍ
براۍتسلطبرماندارند . . . ♥️🌱
👤شهیدسیدمرتضیآوینی
@mahruyan123456
{🌻}
فالله و خَیرٌحافِظٌ
و هُوَ اَرحَمَ اَلرٰحِمیٖن🌸🍃
@mahruyan123456
#جمعه_های_انتظار 🥀
بیا مهدی که دلها بی قرار است
همه جان جهان در التهاب است 🌎
بیا مهدی ره وصلت کدام است
که جان شیعیان در اضطراب است 😔
بقية الله خير لكم ان كنتم مؤمنين✨
@mahruyan123456
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتدهم:
پشت میزش نشسته بود و دست هایش را بهم قفل کرده بود و مرا زیر ذره بین گرفته بود ...
مثل همیشه شیک و اتو کشیده ...
صورت هفت تیغه و براق ...
چشم و ابروی قهوه ای ...
همه ی ملاک ها را برای دل بردن داشت ، اما دل مرا نمیبرد و همین عصبی اش می کرد .
دستش را زیر چانه اش زد و با حالت متفکری به من خیره شد و گفت : خب ، از من چه کمکی ساخته است ؟
--راستش، ازت کمک می خوام !!
--می شنوم .!!
-- پدرم رو باید آزاد کنم ، اگه پول دیه رو جور نکنیم اعدام میشه !
--خب من که وکیل نیستم ، !! اگر بخوای وکیل خوبی برات سراغ دارم .
--نه وکیل احتیاجی نیست ، مشکل من پوله! اگر بتونی بهم قرض بدی ممنونت میشم .
پوزخندی زد و گفت : تو چطور می خوای بهم برگردونی!؟ تو که همیشه یه طرف زندگیت لنگ میزنه !
--اره همیشه خیلی از تو فقیر تر بودم ولی یاد گرفتم روی پای خودم باشم و دستم جلوی کسی دراز نباشه !!
--خب پس این که اومدی اینجا معنیش چی میشه !! خوب فکر کن داری از کی تقاضا می کنی !
از سیاوش !!! از کسی که چند سال پیش غرورش رو زیر پا گذاشت و دلش رو پیش تو گرو گذاشت و خواستگاری کرد !!
اما تو چی جوابش رو دادی !؟ یادت میاد پنج سال پیش همین جا همین اتاق !!
فقط با این تفاوت که من یه پسر عاشق و احمق بودم و دل باخته ی دختری شدم که خیلی با من فرق داشت ولی واسه من اهمیتی نداشت !
اون سال ها جز تو کسیرو نمی دیدم !!
چقدر خودم رو به این در و اون در زدم تا راضی بشی !
اما توی علف بچه به هیچ صراطی مستقیم نبودی .
اما حالا یه پسر سی ساله ام با کلی پول و امکانات لب تر کنم هزار تا دختر دور و برم ریخته که تو پیش اونا گم میشی !
تو به من یاد دادی خلایق هر چه لایق !
تو لیاقت نداشتی ، خانم طهورا تابش !
تمام تنم خیس عرق شده بود ، باورم نمی شد سیاوش تا این حد از جواب منفی من دلگیر شده باشد !
--ببین ، خودت هم خوب میدونی که ما مال هم نبودیم ؛ دنیای ما با هم فرق داشت !
نمی تونستم یک عمر نیش و کنایه های خانواده ات رو تحمل کنم !
متاسفم اگه هنوزم ازم دلگیر هستی !
اما دختری که امروز اومده اینجا گذشته رو فراموش کرده و روی پسر عموش حساب باز کرده ...
احساسم بهم میگه تو با خانواده ات فرق داری ...
باور کن که بهت بر می گردونم هر طور شده الان خیلی احتیاج دارم .
--من اون گذشته رو خاک کردم ، چون دیگه برام اهمیتی نداری، اما کاری که باهام کردی رو نه !
نمی تونم فراموش کنم ...
اینو از من به یاد داشته باش !
همه ی آدما رو با یک چوب نزن !
و اما در مورد پول !
حسابم اونقدری نداره که بتونم دستت رو بگیرم کاری ازم ساخته نیست !
--چطور می خوای باور کنم حرفت رو !
تو با این دم و دستگاه اونوقت حسابت خالی باشه !
نه امکان نداره !
بگو نمی خوام بدم دیگه دورغ تحویلم نده .
ای کاش اینجا نمی اومدم ! تو هنوزم همون پسر خود خواه و مغرور هستی که جز خودت کسی رو نمی بینی !
هیچ وقت آدمای پایین تر از خودت رو ندیدی ! چون یه عینک خود برتر بینی به چشم زدی...
از جام بلند شدم و به طرف در رفتم .
با صدای بم و مردونه اش صدام زد :
طهورا ! صبر کن !
سرم را برگرداندم به طرفش .
-- شماره ات رو بده خبرت می کنم !
--یادداشت کن ...۰۹۱۲...
--آژانس بگیرم برات ؟
--نه ممنونم خدا نگهدار ...
ادامه دارد ...
#رمانزیبایعاشقانهمذهبیواجتماعی
#طهورا
به قلم ✍ ( دل آرا)
❌کپی رمان حرام است❌
@mahruyan123456🍃