🌙✨🌺
آدم ها همه می پندارند که زنده اند
برای آنها تنها نشانه ی حیات،
بخار گرم نفس هایشان است!
کسی از کسی نمی پرسد:
آهای فلانی!
از خانه دلت چه خبر
گرم است
چراغش نوری دارد هنوز؟
#احمد_شاملو 🍂
@mahruyan123456
🌙مَہ رویـــٰــان
✨#بـانـوے_پـاک_مـن 🌹#قسمت_68 محال بود قبول نکنه چون هم بچه خواهرشو دوست داشت هم جوری که تو این مدت
✨#بـانـوے_پـاک_مـن
🌹#قسمت_69
سه روز گذشت و روز جواب دادن زهرا بود.
تو این سه روز دل تو دلم نبود و از نگرانی رو پا بند نبودم.
محدثه بدخلق شده بود و همش گریه میکرد.
تا بغلشم نمیکردم آروم نمیگرفت. عادت کرده بود به من.دعا کردم به زهرا هم عادت کنه.
میدونم مادرخوبی برای بچه ام میشه.
همش دل تو دلم نبود که قبول نکنه.
اونوقت انقدر پاپیچش میشدم که بالاخره راضی بشه. من دیگه کوتاه نمیام.
هرطور شده باید زهرا رو به دست بیارم.
اینهمه انتظار بسه دیگه زهرا باید مال من بشه.
عصر روز سوم بهش زنگ زدم. بعد سه تا بوق برداشت.
_بله؟
_سلام خوبی؟
_سلام ممنون شما خوبین؟
_با من راحت باش زهرا. فکراتو کردی؟
یکم من من کرد و گفت:باید به خانوادم بگم.
_زهرا جان شما قبول کن اونا با من. فقط بگوکه با من میمونی تاخیالم راحت بشه.
سکوت کرد. منم یک ضرب المثل درباره سکوت شنیده بودم.
_میگن سکوت علامت رضاست زهراخانم. مگه نه؟
خندید و منم گفتم:قربون خنده هات. خیلی میخوامت دختر.
بازم سکوت کرد. منم یکی زدم تو دهن خودم که بی موقع باز نشه وچرت وپرت نگه. اه لعنت به تو کارن. میدونم الان زهرا لبشو به دندون گرفته ومعذبه.
_خب من با دایی حرف میزنم.
_فقط..من شرط دارم.
_ جانم بگو هرچی باشه قبول میکنم.
_هر چی؟؟؟
اینجوری که گفت تردید کردم و گفتم:نه والا با این لحنی که شما گفتی.
خندید و گفت:زیاد سخت نیست روز خاستگاری میگم. اگه دوست داشتنتون واقعی باشه چشم بسته قبولش میکنین.
همین الانم چشم بسته قبولت دارم خانمی.
هیچی نگفتم تا دوباره گند نزنم.
_باشه. کاری نداری؟
_نه. محدثه رو ببوسین.
_چشم خانم. مراقب خودت باش. خداحافظ.
_باشه. خدانگهدار.
خداحافظی که کردم از سر آسودگی نفس عمیقی کشیدم. خداروشکر زهرا دیگه مال من شد. خانمخونه ام، مادر دخترم، همسر من..
خیلی خوشحال بودم برای همین، همون روز رفتم شرکت دایی و باهاش حرف زدم.
اول اونم تردید کرد اما گفت:هرچی زهرا بگه. من حرفی ندارم.
بعد مکث طولانی که کرد گفت:اما...اینو بدون من لیدا رو با رضایت خودم فرستادم خونه تو. نمیخوام زهرا هم مثل لیدا...
از خودم بدم اومد با این حرف دایی. آره دایی جان قدر دخترتو ندونستم و باهاش خوب نبودم اما زهرا فرق داره. دوسش دارم و تا دنیا دنیاست نمیزارم کسی چپ نگاهش کنه.
_خیالتون راحت دایی جان.
اون روز قرار خاستگاری رو گذاشتیم برای دو روز آینده که دایی بتونه با اون حال زندایی براش توضیح بده که قضیه چیه؟!
هرچند بنده خدا زندایی هیچوقت منو مقصر مرگ دخترش ندونست و مثل پسر خودش باهام رفتار کرد.
اما الان شاید اگه بفهمه میخوام با زهرا ازدواج کنم نظرش عوض بشه.
خلاصه تا شب خاستگاری بازم دل تو دلم نبود.
هزار بار کت و شلوارامو پوشیده بودم و امتحانشون کرده بودم.
دفعه دوم بود میرفتم خاستگاری. اون دفعه از سر اجبار بود ولی این دفعه به میل و خواسته خودم بود.
چه تفاوتی بود بین این دو مجلس خاستگاری. چقدر امشب خوشحال بودم و حاضر نبودم این خوشی رو با هیچچیز دیگهعوض کنم.
@mahruyan123456
✨#بـانـوے_پـاک_مـن
🌹#قسمت_70
"زهرا"
اونقدر از خواستگاری و ابراز علاقه کارن شکه شده بودم که پاک فراموش کرده بودم اون مسلمون نیست. برای همین برای ازدواجم شرط گذاشتم و امیدوار بودم قبول کنه چون منم مثل اون خیلی بی تاب و بی قرار این وصلت بودم.
مامان که خبر خاستگاری رو از بابا شنید، اولش مثل من شکه شد اما کم کم کنار اومد و قبول کرد که بیاد.
مادرجون و پدرجون با عمه اومده بودن خونمون. قرار بود کارن با محدثه تنها بیاد.
دلیل اینکه عمه باهاشون نمیومد کاملا مشخص بود.
کارن تو هر موضوعی دخالت مادرشو ممنوع کرده بود و خودش تصمیم میگرفت.
الانم عمه به عنوان فقططط عمه من اومده بود به مجلس خاستگاری.
میدونستم به زور نشسته و بهم لبخند میزنه.
خیلی استرس داشتم. دستام میلرزید و نمیدونستم چیکار کنم.
چقدر جای محدثه خالی بود و چقدر دلتنگش بودیم.
اون شب بهترین لباسمو پوشیدم وچادر رنگیمو سرم کردم.
جلو آینه ایستادم و خودم رو برانداز کردم.
دامن بلند سفید با پیراهن آستین بلند کرمی و شال همرنگش که به صورت لبنانی بسته بودم دور سرم.
چادر سفیدمم که انداختم رو سرم، لبخند عجیبی رو لبم اومد. آره من خوشحالم از اینکه حسم به کارن یک طرفه نیست، خوشحالم که داره میاد خاستگاری، خوشحالم که قراره برای محدثه مادری کنم.
این وظیفه مادری از اول به گردنم بود و من هم چشم بسته قبولش کرده بودم.
چون کارن و محدثه رو اندازه جونم دوست داشتم و میدونستم میتونم مادرخوبی برای محدثه و همسر خوبی برای کارن باشم.
زنگ در که به صدا دراومد، رفتم بیرون.
کارن اومد تو و من از دیدنش ذوق زدم.
کت شلوار قهوه ای پوشیده بود با پیراهن کرمی.
خیلی خوشتیپ شده بود.سریع ازش چشم گرفتم اما او نزدیکم شد و گفت:سلام عروس خانم.
_سلام.
سرمو انداختم پایین. کارن دسته گل رو گرفت سمتم و گفت:هرچند خودت گلی.
گل رو ازش گرفتم و با لبخند تشکر کردم.
گونه محدثه رو که خواب بود، بوسیدم و رفتم سمت آشپزخونه.
چای ریختم و بردم برای همه.
محدثه تو بغل کارن غرق خواب بود.
جو سنگینی به وجود اومد که با تک سرفه کارن از هم شکست.
_ راستش دایی جان من اومدم اینجا که رسما زهرا خانم رو ازتون خاستگاری کنم. حرفامونم با اجازه بزرگترا زدیم فقط مونده جواب شما و..
نگاهم کرد و گفت:البته شرط زهراخانم.
بابا گفت:من مشکلی ندارم دایی جان اگه زهرا قبول کنه.
همه نگاها اومد سمت من.
_شرطم مسلمون شدن آقا کارنه.
انگاری کارن وا رفت.
_چی؟
_گفتم که مسلمون شدنتون. من با کسی که خدا و دین اسلام رو قبول نداره زیر یک سقف نمیرم.
_یعنی چی زهرا؟هرکسی رو تو قبر خودش میزارن. من به دین و ایمانت کاری ندارم تو هم نداشته باش.
_ببینین آقا کارن ما بهم نامحرمیم دلیلی نداره انقدر صمیمی حرف بزنین. بعدشم من گفتم شرط دارم اگه نمیتونین قبول کنین اجباری نیست. درضمن شما قراره بشین همسر من، مونس من، یار و همراه من.. پس باید با هم تفاهم و نقاط مشترکی داشته باشیم یا نه؟
دین و مذهب چیز الکی و شوخی بردار نیست. اگه مسئله پیشپا افتاده ای بود من حرفی نداشتم اما در این مورد...متاسفم.
از جام بلند شدم وگفتم:ببخشید با اجازتون شبتون بخیر.
رفتم تواتاقم و در رو بستم.
@mahruyan123456
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتپانزدهم:
روبروی مادرم نشسته بودم و مشغول دوختن لباس عروس بودیم .
اما فکرم سر جاش نبود ...
تو منجلاب زندگی گیر افتاده بودم ...
هر روز گره کور زندگیم کور تر از قبل میشد .
چه کار میتونستم کنم !؟
کاش یکی بود تا باهاش حرف میزدم.
کمی از دردام سبک میشد ...
یکی که راه درست رو بزاره جلوی پام .
نگاه های موشکافانه مادرم رو زیر سیبیلی رد می کردم .
و سعی داشتم خودم به کوچه علی چپ بزنم !
اصلا نمی تونستم حواسم رو جمع کنم مادر دیگه نتونست طاقت بیاره و از بالای عینکش نگاه دقیقی بهم انداخت و گفت: باز چی شده !؟ کجا سیر میکنی ؟
دستپاچه شدم و هول هولکی گفتم : هیچ ...هیچی بخدا ،
یکم خسته ام !!
--به من نگاه کن .
همیشه چشمام راز درونم رو فاش میکرد .
سخت بود نگاه کردن به چشمای مادرم و راحت دروغ بگم .
آب دهانم را قورت دادم و سرم را بیشتر در یقه ام فرو بردم و بهانه آوردم و گفتم : نمیشه مامان جان ، دارم خیاطی میکنم دستم میره ، زیر چرخ !!
--وقتی میگم نگاه کن به من یعنی چرخ رو بزار کنار و به حرفم گوش کن بهانه هم نیار !
از درون شرمسار بودم که به راحتی داشتم همه چیز رو کتمان می کردم و نقابی دروغین به چهره ام زده بودم ...
چقدر بدم می اومد از این نقاب...
یاد نگرفته بودم که دو رو و حقه باز باشم !
اما حالا ...
به صورت شکست خورده و پر چین و چروکش نگاهم رو دوختم : جانم مامان !
دستی به صورتم کشید و با لحنی آمیخته از مهربانی و دل نگرانی گفت :
نگرانتم دخترم !
فکر پدرت و طاهر یک طرف !
مدتی هم هست ذهنم بد جور درگیرت شده .
نخواه که منو گول بزنی ...
چند وقتیه که نه خواب داری نه خوراک ...
شب ها زود میری تو رخت خواب اما تا دیر وقت بیداری!
همش به یه نقطه خیره میشی و غرق افکارت میشی .
بهم بگو هر چیزی که هست !
هر چه سعی کردم تا خودمو عادی جلوه کنم نشد ...
نشد که از چشم های تیز بین و زیرک مادرم پنهان بمونم .
چقدر دقیق زیر ذره بینش بودم و خودم خبر نداشتم ...
--خب فکر زندگیمون رو میکنم !
این همه مشکلات ...هر آدمی رو از پا در میاره
آخ که همه ی این اتفاقات و بد بختی ها زیر سر اون پسرت هست .
اون باید زندان باشه !! نه بابای زحمت کشم !
بغض کرده بود ...
اما اشک های سمج خیلی زود ، راهشون رو روی گونه های بر جسته و قشنگش پیدا کردن و راه افتادن ...
با گوشه روسریش اشکش رو پاک کرد .
صداش گرفته بود ...
انگار که ته چاه بود و حرف میزد ...
لب زد و گفت: پدر و مادر راضی دارن خار به چشم خودشون بره، ولی به کف پای بچه شون نه !
اون زمان نمیدونستیم چی درسته چی غلط!
فقط هر طور شده بود باید جلوی اتفاقات بدتر رو می گرفتیم بین بد و بدتر یکی رو انتخاب کردیم هر چند که سخت بود ...
بازم دلم خوشه به بزرگی خدا ...
مگه همیشه نمیگن سر بی گناه تا پای دار میره ولی بالای دار نمیره !
احمد؛ آزارش به یه مورچه هم نرسیده ...
چه برسه بخواد که ...
--بس کن مامان؛ این چیزا گفتن نداره ...
باید فکر راه چاره باشیم.
دستم رو محکم بین دستاش گرفت و با نگاهش که پر بود از عجز و التماس بهم خیره شد...
--طهورا ! خودت میدونی که همه ی زندگیم هستی . همیشه به داشتنت افتخار کردم و میکنم ...
اما من یه مادرم و همیشه دل نگران بچه هام .
تو هر کاری هم که کنی نمیتونی منو گول بزنی!
نگرانتم...
ازت خواهش میکنم درست زندگی کن .
خدا دو تا راه همیشه پیش روی بنده هاش قرار میده و انتخاب راه رو به عهده ی خودشون میزاره.
اگه قدم بزاری تو راه راست! خدا خودش بقیه ی قدم ها کمکت میکنه...
و اما اگه قدم اول رو کج بزاری تا آخر کج میری ...
درست مثل یه دیوار .
اگه خشت اول رو درست نزاری بقیه ی خشت ها همون طور کج تا بالا میرن ...
همه ی نصیحت هاش رو دوست داشتم بی تابی ها و بی قراری هاش رو ...
چقدر دوست داشتم سفره ی دلم رو باز کنم و بهش بگم دخترت تو بد مخمصه ای افتاده !!
ادامه دارد ...
#رمانزیبایعاشقانهمذهبیواجتماعی
#طهورا
به قلم ✍دل آرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456 🍃
صبور باش که اعجاز صبر، هم یعقوب
به وصل یار رسانید هم زلیخا را
#تک_بیت_عارفانه
دست دعا و ...
اشک و نیاز و ...
ظهور تـ💚ـو
کی مستجاب میشود ...
این انتظار من؟
سلام موعـ🧡ـود مهربانم ....
✨ #سلام_امام_زمانم
@mahruyan123456
🖤💚❤️
دوری از صحن شما سخت دهد آزارم
جز دعا نیست دگر راه مرا ، ناچارم
به تنم درد فراق حرمت افتاده
هوس گرمی آغوش ضریحت دارم💔
#ما_ملت_امام_حسینیم
#اربعین
@mahruyan123456